نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

پیوندها

۲۰ مطلب با موضوع «داستان و جملات کوتاه :: دینی- مذهبی» ثبت شده است

۱۷
شهریور

خانواده ای تصور کنید با پدری معتقد به حجاب وحیا

و دختری با آرزوهای دور و دراز که میخواد با مد روز حرکت کنه

داستان از این قراره


شب با پچ پچ های مامان و بابا که در مورد من حرف می زدند از خواب بیدار شدم

گوشامو تیز کردم

بابایی می گفت خیلی نگران مهسا هستم یکی دوتا از دوستاش (منظور لیلا و میترا بودن) به فرهنگ خونواده ما نمی خورن

مهسا هم که میخواد از قافله عقب نمونه

با دوستاش همرنگ شده


عصری در خیابون با دوستاش دیدم

این چه وضعیه که برای خودش درست کرده ؛ شلوار جین و مانتو تنگ می پوشه ؛ آستیناشم زده بالا ؛انگار میخواد با یکی دعوا کنه

تو که مادرشی یه چیزی بگو

رعایت حال ما رو هم نمی کنه ؛ وقتی هم بهش تذکر میدم ؛ میگه من با این لباسا حال میکنم و با اینا راحتم و سرشو میندازه پایین و میره

مامانم میگفت

خب بچه است ؛ ازدواج میکنه درست میشه و از اینجور حرفا

بابام مدیر دبیرستان ابن سینا بوده و حالا بازنشست شده و در یکی از صندوق های قرض الحسنه ؛بصورت افتخاری کار میکنه

یادمه از وقتی خودمو شناختم

از نابودی زندگی دخترانی تعریف میکرد که با بعضی دانش آموزان ؛ طرح دوستی ریخته بودند

او میخواست با این داستانا منو در مقابل پسرای خیابونی ؛ واکسینه کنه

فصل امتحانات نزدیک شده بود

قرار شد دوستم سوسن ؛ که مورد تایید بابا بود

چند ساعتی برای رفع اشکال و مرور درسها بیاد خونمون

یه ساعتی نگذشته بود که بابایی در اتاق رو زد

مهسا دخترم

چایی و کیک آوردم بیام تووو

سوسن خودشو جمع و جور کرد

گفتم بفرمایید

یالا یالا



در اتاق باز شد من و سوسن ؛ هاج و واج چشمهامونو دوختیم به بابا

بابایی با پیژامه راه راه و زیرپیرهنی سفیدش وارد اتاق شد

سوسن خانوم ؛ خوش اومدید

سینی چایی رو گذاشت جلومون و رفت

چند ثانیه ای سکوت ؛ بر فضای اتاق حاکم شد

پاک آبروم جلوی سوسن رفت ؛ حالا بیاد و این حکایت رو پیش همکلاسیها تعریف کنه

چه خاکی به سرم بریزم

سوسن سکوت را شکست

خب مهساجون کجای مسئله بودیم

ساعت هفت عصر بابای سوسن اومده بود دنبالش

ازم خداحافظی کرد و زیر گوشم گفت عجب بابای با حالی داری

در اتاق رو قفل کردم و شروع کردم به گریه

خوابم برده بود

با صدای مامان بیدار شدم

مهسا نمی آی شام

نه شما بخورید من میل ندارم

با بابام قهر کرده بودم

پس فردا مطابق قرار قبلیمون

سوسن اومد خونمون

تاق تاق

تاق تاق

دخترم مهسا براتون شربت آوردم بیام تووو

سوسن لبخند ملیحی زد و گفت حاج آقا بفرمایید

بر خلاف تصورم

بابایی با شلوار و پیرهنی اتو کرده ؛ شربت ها رو گذاشت جلومون

و کنارم نشست

دستمو گرفت وبا نگاه مهربانانه همیشگیش گفت

دخترم می دونم از دستم ناراحتی

ولی اینو بدان که این مسئله با پیژامه اومدن

قبلا با دوستت هماهنگ شده بود و این نقشه ای بود که میخواستم یه درس زندگی بهت بدم

دخترم

وقتی در جامعه ای زندگی می کنیم نمی تونیم بگیم نوع و شکل لباس پوشیدنمون یه امر خصوصیه و به دیگرون مربوط نیس

*من با پیژامه و زیر پیرهنی در فضای خونه خودم می تونم رفت و آمد کنم ولی نمی تونم بگم

چون با این لباسا راحتم و با اینا حال میکنم در فضای خارج خونه هم با همین لباسا بیام بیرون

اینو هم من و هم تو و هم اقشار جامعه یه چیز قبیح می دونن*

تو هم نمی تونی با لباسایی که شاید دوس داشته باشی ولی در نظر جامعه و فرهنگ خونوادگی ما یه امر قبیحیه به دلیل اینکه الان این مد روزه و با این شکل و شمایل راحتم بیای بیرون

دخترم

تا حالا فکر کردی چرا جامعه سرمایه داری برای اکثر مردان کت و شلوار و جوراب و کراوات؛ تحفه آورده

و برای زنان شلوارک و زیر پیرهنی




دخترم نظام سرمایه داری میخواد که تو و امثال تو

به بهانه شیک پوشی و مدگرایی ؛ از آستین پیراهنتون بزنید و شلوار کوتاه بپوشید

تا با اینکار بتونه ریشه حیا و عفت را از جامعه بیرون کنه

با این وضع

روزی خواهد رسید که زنان جامعه ما از پوشیدن زیر شلواری و زیر پیراهنی در بیرون منزل ناراحت نشن

دخترم

همچنان که نمی پسندی من با لباس راحتی در جلوی انظار دیده نشم

تو هم به بهانه مد با زیر شلواری بیرون نرو

منظورم اینه که با لباس نامناسب ؛ چشم بسته در انظار عمومی حاضر نشو

  • نیم نگاه
۰۴
مرداد

وقتی اون روز تو باغ همه ی خانومها رو جو گرفته بود و جلوی همه قهقه می زدن و شوهراشون هم بی خیال نشسته بودن و تماشا می کردن وقتی منو هم به جمعشون دعوت کردن ؛ آروم تو گوشم گفتی: «مواظب وقار و متانت ات باش عزیزم » اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری وقتی حواسم نبود و کمی روسری ام لیز خورده بود و موهام دیده می شد با لبخند گفتی: «موهات بیرونه ها خانومی!» درحالی که موهام رو قایم می کردم نگاهی به زنهای اطرافم تو خیابون انداختم. شرم آور بود. شوهراشون چه بی خیال... اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری وقتی درعین حال که منو به فعالیت اجتماعی و درس خوندن و فعالیت در دانشگاه تشویق می کردی؛ هرازچندگاهی یادآوری می کردی که: «غرور زن در مقابل مردان غریبه بجا و خوبه » اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری وقتی اون روز آقای .... همسایمون اومده بود دم در. چادر سر کردم و رفتم قبض ها رو ازش گرفتم .برگشتم دیدم با لبخند بهم خیره شدی . گفتی: «خوشم اومد چه عالی برخورد کردی, بدون عشوه و طنازی» اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری وقتی اون روز تو مجلس عروسی یهو همه رو جو گرفت و زن و مرد قاطی شدن و... مردهای دیگه با چه لذتی به تماشا نشسته بودن. تو مثل برق از جا پریدی و زدی بیرون. پشت سرت اومدم . گفتی: «متشکرم که اونجا نموندی» اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری

ض



جفتشو از افسران برداشتم
  • نیم نگاه
۲۷
فروردين

اگر موهای سر خانمت رو ببینند چی میشه؟

خبرنامه دانشجویان ایران:شخصی تعریف می کند: روزی همراه همسر در پارک محله قدم می زدم جوانی با همسرش در حال عبور بود . وقتی که به ما رسید برای مسخره پرسید: چرا همسرت با حجاب است؟ موهای سرش رو ببینند چی میشه؟ من که سعی می کردم خونسرد باشم، گفتم: میدانی فرق بین زن با حجاب و بی حجاب چیه؟ گفت: چیه؟ گفتم: اتومبیل شخصی با تاکسی چه فرقی داره؟

پاسخ داد: تاکسی برای استفاده ی عموم است و اتومبیل شخصی برای استفاده شخصی. گفتم: زن بی حجاب و زن پوشیده هم اینگونه است زن بی حجاب همگانی است، مردم به او و به زیبائی هایش نگاه می کنند و لذت می برند و … بنابراین، چنین زنی مانند تاکسی است. اما زن با حجاب فقط اختصاص به همسرش دارد. دیگران او را نمی بینند و صورت و زیبائی هایش در برابر چشمهای خائن قرار نمی گیرد. و نزد همسرش محبوب است چون میداند که وی تنها اختصاص به او دارد، و ….. جوان بسیار ناراحت شده گفت: من خواستم مسخره کنم ولی شما مرا نصیحت کردید و … من تحمل ندارم همسرم مانند تاکسی همگانی، مورد استفاده ی عموم باشد و …


  • نیم نگاه
۱۹
فروردين

در سال قحطی عارفی،غلامی دید که شادمان بود!

گفت طور در چنین وضعی شادی می کنی؟

گفت:من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد!

و تا وقتی برای اوکار میکنم روزی مرا می دهد!


عارف گفت:

از خود شرم دارم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند! توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد!

ولی من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست! من باز هم و نگران روزی خود هستم!


اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم و العن اعدائهم اجمعین

  • نیم نگاه
۱۱
فروردين

گفت:که چی؟ هی جانباز جانباز و شهید شهید میکیند!

اهههههههه ولمون کنید دیگه! اصلا به ما چه...

میخواستن نرن! غلط کردن رفتن!

برای کی رفتن؟

کسی مجبورشون نکرده بود که!


گفتم:چرا اتفاقاً! مجبورشون میکرد!

گفت: کی؟!

گفتم:همون که تو نداریش!

گفت:من ندارم؟! چی رو؟!

گفتم: غیرت...

  • نیم نگاه
۰۷
فروردين

مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.

مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه‌ی مخملی قرار دادند ... هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می‌گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.

سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.

پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت . پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت :نه ... مرد گفت :خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم نامه‌ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه ...

به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من...! رفتار من با کلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را می‌بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است




بسم الله الرحمن الرحیم

وقال الرسول یا رب ان قومی اتخذوا هذا القرآن مهجورا

وقال الرسول یا ربِّ إنَّ قومی اتَّخَذوا هذا القران مهجورا

وقال الرسول یا ربِّ إنَّ قومی اتَّخَذوا هذا القران مهجورا

وقال الرسول یا ربِّ إنَّ قومی اتَّخَذوا هذا القران مهجورا

آیه 30 سوره مبارکه فرقان



خیلی خوبه که آیات زیر را در تفاسیر دنبال کنید ببینید منظور از ظالم و فلانا کیا هستن؟

خدا لعنتشون کنه



و روزى است که ستمکار دستهاى خود را مى‏گزد [و] مى‏گوید اى کاش با پیامبر راهى برمى‏گرفتم (۲۷)

 

وَیَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى یَدَیْهِ یَقُولُ یَا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا ﴿۲۷﴾



اى واى کاش فلانى را دوست [خود] نگرفته بودم (۲۸)

 

یَا وَیْلَتَى لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِیلًا ﴿۲۸﴾



او [بود که] مرا به گمراهى کشانید پس از آنکه قرآن به من رسیده بود و شیطان همواره فروگذارنده انسان است (۲۹)

 

لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّکْرِ بَعْدَ إِذْ جَاءنِی وَکَانَ الشَّیْطَانُ لِلْإِنسَانِ خَذُولًا ﴿۲۹﴾



و پیامبر [خدا] گفت پروردگارا قوم من این قرآن را رها کردند (۳۰)

 

وَقَالَ الرَّسُولُ یَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا ﴿۳۰﴾


  • نیم نگاه
۰۷
فروردين

برای تغییر سبک زندگی. قرآن باید در همه ی زندگیمان جریان داشته باشد.

قرآن !


من شرمنده توام اگر از تو


آواز مردگی ساخته ام


که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند میشود


همه از هم میپرسند "


چه کس مرده است؟ "


چه غفلت بزرگی که می پنداریم


خدا تو را فقط برای مردگان ما نازل کرده است!

  • نیم نگاه
۰۸
اسفند


دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟
و دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!



حواسمون به‌اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره

امام صادق علیه السلام در دعایی می‌فرماید:
یَا مُعْطِیَ الْخَیْرَاتِ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَعْطِنِی مِنْ خَیْرِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ مَا أَنْتَ أَهْلُه‏
ای عطا کننده‌ی خیرها! بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و به من خیر دنیا و آخرت را ـ آن چنان که در خور تو است ـ عطا نما.
کافی، ج 2، ص 59
  • نیم نگاه
۲۲
آذر

آورده‌اند که شیخ جنید بغدادی، به عزم سیر، از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.

شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند: او مردی دیوانه است.

گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و سلام کرد.

بهلول جواب سلام او را داد و پرسید: چه کسی هستی؟

عرض کرد: منم شیخ جنید بغدادی.

فرمود: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟

عرض کرد: آری..

بهلول فرمود:

در ادامه ی مطلب

  • نیم نگاه
۲۳
آبان

پیامبر فرمود : به من ایمان نیاورده است آن کس که شب سیر بخوابد و همسایه اش گرسنه باشد. به من ایمان نیاورده است آن کس که شب پوشیده بخوابد و همسایه اش برهنه باشد.

. با این حساب به نظر شما جمله ی معروف "این مشکل خودشه" از کجا وارد فرهنگ ایرانی اسلامی ما شد؟ !!××!!

  • نیم نگاه