نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

پیوندها

۴۸ مطلب با موضوع «داستان و جملات کوتاه :: طنز» ثبت شده است

۰۹
آبان

آقای مجری: در خواست مون رو می تونیم با یه کلمه قشنگ بگیم. مثلا یه لیوان آب بخوایم چی می گیم؟ 

پسر خاله: خودمون می ریم آب می خوریم، برای بقیه هم میاریم. 

- نه، مثلا بخوایم بگیم این شیرینی رو به من بده ... 

+ خودمون بلند می شیم بر می داریم، به بقیه هم تعارف می کنیم. 

- نه، یه کلمه ای بگو که محبت شما رو به من نشون بده. 

+ می خوای برم نون بگیرم؟ می خوای برم نفت بگیرم؟ آب بیارم؟ 

- نه نه ... قبل از اینکه بگیم این شیرینی رو به من بده، می تونیم یه کلمه قبلش بذاریم. بگیم:" عزیزم، ممکنه شیرینی رو به من بدی؟" 

+بله بفرما. بفرما. من خودم باید زودتر می فهمیدم شیرینی می خوای، بهت می گفتم. بفرمایین. بفرمایین


  • نیم نگاه
۱۵
مهر

تعدادى پیرزن با اتوبوس عازم تورى تفریحى بودند. پس از مدتى یکى از پیرزنان به پشت راننده زد و یک مشت بادام به او تعارف کرد.

راننده تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد. در حدود ٤٥ دقیقه بعد دوباره پیرزن با یک مشت بادام نزد راننده آمد و بادام‌ها را به او تعارف کرد.

راننده باز هم تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد. این کار دوبار دیگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پیرزن باز با یک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسید چرا خودتان بادام‌ها را نمى‌خورید؟ پیرزن گفت چون ما دندان نداریم.

راننده که خیلى کنجکاو شده بود پرسید پس چرا آن‌ها را خریده‌اید؟ پیرزن گفت ما شکلات روى بادام‌ها را خیلى دوست داریم.


  • نیم نگاه
۱۵
مرداد

یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی می گرفت طرف من هی می کشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم! بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.

یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته. رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.

خلاصه حل شد. یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.

اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی

رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟

گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!! خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟ گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین. خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!! منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود! شما درکم نمی کردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد می گفت هی جوون! بیا بریم!

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!

 

  • نیم نگاه
۰۲
مرداد

سه تا رفیق با هم میرن رستوران ولی بدون یه قرون پول . هر کدومشون یه جایی میشینن و یه دل سیر غذا میخورن.

اولی میره پای صندوق و میگه : ممنون غذای خوبی بود این بقیه پول مارو بدین بریم.

صندوقدار : کدوم بقیه آقا ؟ شما که پولی پرداخت نکردی.

میگه یعنی چی آقا خودت گفتی الان خورد ندارم بعد از صرف غذا بهتون میدم.

خلاصه از اون اصرار از این انکار که دومی پا میشه و رو به صندوقدار میگه : آقا راست میگن دیگه ، منم شاهدم وقتی من میزمو حساب کردم ایشون هم حضور داشتن و یادمه که بهش گفتین بقیه پولتونو بعدا میدم .

 صندوقداره از کوره در رفت و گفت : شما چی میگی آقا ، شما هم حساب نکردی ! بحث داشت بالا میگرفت که دیدن



سومی نشسته وسط سالن و هی میزنه توی سرش . ملت جمع شدن دورش و گفتن چی شده ؟ گفت : با این اوضاع حتما میخواد بگه منم پول ندادم



میلاد مبارک
  • نیم نگاه
۰۹
تیر
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.


هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. 


و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون؟
  • نیم نگاه
۰۵
تیر
جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود
جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد
جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است

پیر زن

پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد
جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد
جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.

  • نیم نگاه
۰۹
ارديبهشت

بیزینس چیست ؟؟

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

اظهار نظر یک اصفهانی وقتی دوچرخه ایی زین (صندلی) نداشته باشد ..!



لازمه گاهی تلفن رو برداری، شماره کسی رو که مدتها باش قهر بودی رو بگیری، گوشی رو که برداشت، فحش بدی، مبادا یادش رفته باشه قهرید 




از سوسک میترسی؟

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

سوکس هم ترس داره آخه ؟؟؟؟

.

آخه شما تو شکم سوسک جا میشی؟:)))))))))))))

نه جامیشی؟

نه خب بگو میخام بدونم !!!!!!!!!!!!!!!!!!:|




همیشه دستان همسرتان را در دست بگیرید چون

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.


اگه رهاش کنید میره خرید(:


چرا سکه ۲۵ تومنی گرون نمی شه؟

این همه با خون دل قلک پر کردما



دخترم 3 سالش بود.گفتم بابایی اگه غذاتو بخوری این بسته پاستیل بهت جایزه میدم میگه بابایی جون نمیشه پاستیل بخورم بعد جایزش غذا بخورم.

من :))))))

مامانش:))))))))

پاستیل:


  • نیم نگاه
۲۹
فروردين

ﺭﻓﯿﻘﻤﻮﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻪ: ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟

ﮔﻔﺘﻪ:ﻧﻪ ﻓﻌﻼ ﺩﺍﺭﻡ ﻟﯿﺴﺎﻧﺴﻤﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ

ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﮔﻔﺘﻪ:

ﺗﻮ ﺑﺪﺭﺩ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﯼ ﻣﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ

ﺷﻮﻧﺶ ﮐﻠﯽ ﮔﺮﺩﻭ ﺧﺎﮎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻪ !!..

ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻪ: ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﻓﻐﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻨﺎﯾﯽ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻓﮑﺮ

ﮐﻨﻢ ﺑﺪﺭﺩﺗﻮﻥ ﺑﺨﻮﺭﻩ ! :|


  • نیم نگاه
۲۶
فروردين



یه جا خوندم


اولین بار که تو عمرم تقلب کردم ؛
سال اول ابتدایی ؛
امتحان ریاضی:
پیس پیس (خطاب به جلوییم)
گردی عدد ۹ سمت چپشه یا راستش؟
جلوییم: چپ! من :
چپ کدوم طرفه؟!
… همچین اسکلایی بودیم ما !
  • نیم نگاه
۱۱
فروردين

گفت:که چی؟ هی جانباز جانباز و شهید شهید میکیند!

اهههههههه ولمون کنید دیگه! اصلا به ما چه...

میخواستن نرن! غلط کردن رفتن!

برای کی رفتن؟

کسی مجبورشون نکرده بود که!


گفتم:چرا اتفاقاً! مجبورشون میکرد!

گفت: کی؟!

گفتم:همون که تو نداریش!

گفت:من ندارم؟! چی رو؟!

گفتم: غیرت...

  • نیم نگاه