نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

پیوندها

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

۱۶
خرداد
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.

او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند .وقتی که ...او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد … یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد…

در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.

- چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند…
سنگ … پس از رها کردن!
حرف … پس از گفتن!
موقعیت… پس از پایان یافتن!
و زمان … پس از گذشتن
  • نیم نگاه
۱۲
خرداد
ماجرای جریان انحرافی امروز، یکی از بحث های پر حاشیه کشور ماست. کسانی آن را متعلق به جریان فراماسونری می دانند کسان دیگر مربوط به جن و سحر اما نظر نگارنده بر این است بحث هایی از این قبیل پیرامون جریان انحرافی، حاشیه است. با این که موضوع جن و سحر و فراماسونری را نه تایید و نه به طور کامل رد می کنم اما اصل ماجرا را جای دیگری می دانم که در ادامه مطرح می نمایم.

حضرت آیت الله خامنه ای، رهبر فرزانه انقلاب سه بار موضوع جان مبارک خود را مطرح کردند. اولین بار در قصه ۱۸ تیر دومین بار در قصه فتنه ۸۸ و سومین بار در دیدار مردم فارس و پس از جریان مصلحی که این گونه فرمودند:"تا زنده ام اجازه انحراف نمی دهم " اما سوال اینجاست که چرا رهبری باز از جان مبارک خود سخن گفتند و رهبری چه انحرافی را دیده اند که حاضر شدند این همه هزینه را تحمل نمایند؟

اگر به تاریخ انقلاب اسلامی نگاهی بیندازیم متوجه می شویم که نه عزل یک وزیر از سوی رییس جمهور ماجرای جدیدی است و نه عزل وزیر اطلاعات و نه عزل ناگهانی وزیر اطلاعات . در دولت نهم آقای اژه ای هم ناگهانی برکنار شدند اما پس سوال اینجاست که چرا رهبری جلوی عزل آقای مصلحی ایستادند؟

جواب این سوال در سخنان رهبری در دیدار مردم فارس پاسخ داده شد. رهبری انحرافی را در این کار دیدند که به حرکت عظیم ملت به سوى آرمانها ذره‌اى ضربه می زد. انحرافی که می شود آن را قانون گریزی نامید.

انحرافی که این روزها در اخبار ها به وضوح دیده می شود. جریان انحرافی می خواست با به دست گرفتن وزارت اطلاعات به چند هدف برسد.

 ۱) حذف مخالفان دولت در مجلس:  می خواستند برای جریان اصولگرایی که مخالف دولت است پرونده سازی نمایند و این پرونده ها را به شورای نگهبان بدهند تا مخالفین خود را از طریق رد صلاحیت حذف نماید و اگر  شورای نگهبان این کار را نکرد پرونده ها را رو نمایند تا شورای نگهبان را با پرونده های دروغین مجبور به رد صلاحیت نمایند.

۲) سیاست های مالی : امروز ها اگر سایت ها را مروری نمایید می توانید خبرهای زیادی را پیرامون انحراف مالی باند آقای "م" پیدا می کنید که این مسئله در قوه قضاییه در حال بررسی است.

اما اصل ماجرا اینست که جریان انحرافی تشنه ی قدرت است و کیست که نداند برای قدرت پشتوانه مالی هم لازم است. جریان انحرافی به دنبال آن بود تا شریان های اصلی اقتصادی را به دست بگیرد و در این راه مصلحی را مانعی بر سر راه خود دید همچینین مصلحی جلوی پرونده سازی که در جهت به دست گرفتن مجلس بود گرفت .جریان انحرافی نشان داده برای آن که بر مسند قدرت بماند از هیچ کوششی دریغ نمی کند. آقای مشایی چه صحبت هایی که در مورد مراجع، مکتب ایرانی، موسیقی و حجاب، که نکرد تا گروهی را به خود جذب نماید. جریان انحرافی نشان داده بیش از آن که به فکر ۲۴ میلیون رای باشد به فکر ۱۳ میلیون رای دیگر است و همین است که موجب می شود جریان انحرافی و به تبع آن آقای محمود احمدی نژاد به انزوا کشیده شوند. آنها می کوشند با هر ترفندی که شده آن ۱۳ میلیون رای را دیگر را نیز کسب نمایند حتی اگر به قیمت آن باشد که از اهداف اولیه و شعارهای دولت نهم دور شوند.

  • نیم نگاه
۱۰
خرداد
نگارش در تاریخ سه شنبه ششم اردیبهشت 1390 توسط محمد
در یک مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می کردم و چند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم.
قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.

هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همکاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود.
در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:
«با خانم... دبیر کلاس دومی ها کار دارم و می خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بکنم.»

از او خواستم خودش را معرفی کند. گفت:
«من 'گاو' هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه می شوند.»
تعجب کردم و موضوع را با خانم دبیر که با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، درمیان گذاشتم.
یکه خورد و گفت: «ممکن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد. یعنی چه گاو؟ من که چیزی نمی فهمم...»

از او خواستم پیش پدر دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:
«اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر می رسد.»
خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز که در گوشه ای از دفتر نشسته بود، رفت.
مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی کرد: «من گاو هستم!»
- خواهش می کنم، ولی...
- شما بنده را به خوبی می شناسید.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام صدا زدید...
دبیر ما به لکنت افتاد و گفت: «آخه، می دونید...»

- بله، ممکن است واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.
ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید. قطعاً من هم می توانستم اندکی به شما کمک کنم.
خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت کردند.
گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد
و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترک کرد.
وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم.
در کنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:
«دکتر... عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه...»
 هستم
  • نیم نگاه