نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

پیوندها

۵ مطلب با موضوع «داستان و جملات کوتاه :: دینی- مذهبی :: حجاب» ثبت شده است

۱۷
شهریور

خانواده ای تصور کنید با پدری معتقد به حجاب وحیا

و دختری با آرزوهای دور و دراز که میخواد با مد روز حرکت کنه

داستان از این قراره


شب با پچ پچ های مامان و بابا که در مورد من حرف می زدند از خواب بیدار شدم

گوشامو تیز کردم

بابایی می گفت خیلی نگران مهسا هستم یکی دوتا از دوستاش (منظور لیلا و میترا بودن) به فرهنگ خونواده ما نمی خورن

مهسا هم که میخواد از قافله عقب نمونه

با دوستاش همرنگ شده


عصری در خیابون با دوستاش دیدم

این چه وضعیه که برای خودش درست کرده ؛ شلوار جین و مانتو تنگ می پوشه ؛ آستیناشم زده بالا ؛انگار میخواد با یکی دعوا کنه

تو که مادرشی یه چیزی بگو

رعایت حال ما رو هم نمی کنه ؛ وقتی هم بهش تذکر میدم ؛ میگه من با این لباسا حال میکنم و با اینا راحتم و سرشو میندازه پایین و میره

مامانم میگفت

خب بچه است ؛ ازدواج میکنه درست میشه و از اینجور حرفا

بابام مدیر دبیرستان ابن سینا بوده و حالا بازنشست شده و در یکی از صندوق های قرض الحسنه ؛بصورت افتخاری کار میکنه

یادمه از وقتی خودمو شناختم

از نابودی زندگی دخترانی تعریف میکرد که با بعضی دانش آموزان ؛ طرح دوستی ریخته بودند

او میخواست با این داستانا منو در مقابل پسرای خیابونی ؛ واکسینه کنه

فصل امتحانات نزدیک شده بود

قرار شد دوستم سوسن ؛ که مورد تایید بابا بود

چند ساعتی برای رفع اشکال و مرور درسها بیاد خونمون

یه ساعتی نگذشته بود که بابایی در اتاق رو زد

مهسا دخترم

چایی و کیک آوردم بیام تووو

سوسن خودشو جمع و جور کرد

گفتم بفرمایید

یالا یالا



در اتاق باز شد من و سوسن ؛ هاج و واج چشمهامونو دوختیم به بابا

بابایی با پیژامه راه راه و زیرپیرهنی سفیدش وارد اتاق شد

سوسن خانوم ؛ خوش اومدید

سینی چایی رو گذاشت جلومون و رفت

چند ثانیه ای سکوت ؛ بر فضای اتاق حاکم شد

پاک آبروم جلوی سوسن رفت ؛ حالا بیاد و این حکایت رو پیش همکلاسیها تعریف کنه

چه خاکی به سرم بریزم

سوسن سکوت را شکست

خب مهساجون کجای مسئله بودیم

ساعت هفت عصر بابای سوسن اومده بود دنبالش

ازم خداحافظی کرد و زیر گوشم گفت عجب بابای با حالی داری

در اتاق رو قفل کردم و شروع کردم به گریه

خوابم برده بود

با صدای مامان بیدار شدم

مهسا نمی آی شام

نه شما بخورید من میل ندارم

با بابام قهر کرده بودم

پس فردا مطابق قرار قبلیمون

سوسن اومد خونمون

تاق تاق

تاق تاق

دخترم مهسا براتون شربت آوردم بیام تووو

سوسن لبخند ملیحی زد و گفت حاج آقا بفرمایید

بر خلاف تصورم

بابایی با شلوار و پیرهنی اتو کرده ؛ شربت ها رو گذاشت جلومون

و کنارم نشست

دستمو گرفت وبا نگاه مهربانانه همیشگیش گفت

دخترم می دونم از دستم ناراحتی

ولی اینو بدان که این مسئله با پیژامه اومدن

قبلا با دوستت هماهنگ شده بود و این نقشه ای بود که میخواستم یه درس زندگی بهت بدم

دخترم

وقتی در جامعه ای زندگی می کنیم نمی تونیم بگیم نوع و شکل لباس پوشیدنمون یه امر خصوصیه و به دیگرون مربوط نیس

*من با پیژامه و زیر پیرهنی در فضای خونه خودم می تونم رفت و آمد کنم ولی نمی تونم بگم

چون با این لباسا راحتم و با اینا حال میکنم در فضای خارج خونه هم با همین لباسا بیام بیرون

اینو هم من و هم تو و هم اقشار جامعه یه چیز قبیح می دونن*

تو هم نمی تونی با لباسایی که شاید دوس داشته باشی ولی در نظر جامعه و فرهنگ خونوادگی ما یه امر قبیحیه به دلیل اینکه الان این مد روزه و با این شکل و شمایل راحتم بیای بیرون

دخترم

تا حالا فکر کردی چرا جامعه سرمایه داری برای اکثر مردان کت و شلوار و جوراب و کراوات؛ تحفه آورده

و برای زنان شلوارک و زیر پیرهنی




دخترم نظام سرمایه داری میخواد که تو و امثال تو

به بهانه شیک پوشی و مدگرایی ؛ از آستین پیراهنتون بزنید و شلوار کوتاه بپوشید

تا با اینکار بتونه ریشه حیا و عفت را از جامعه بیرون کنه

با این وضع

روزی خواهد رسید که زنان جامعه ما از پوشیدن زیر شلواری و زیر پیراهنی در بیرون منزل ناراحت نشن

دخترم

همچنان که نمی پسندی من با لباس راحتی در جلوی انظار دیده نشم

تو هم به بهانه مد با زیر شلواری بیرون نرو

منظورم اینه که با لباس نامناسب ؛ چشم بسته در انظار عمومی حاضر نشو

  • نیم نگاه
۰۴
مرداد

وقتی اون روز تو باغ همه ی خانومها رو جو گرفته بود و جلوی همه قهقه می زدن و شوهراشون هم بی خیال نشسته بودن و تماشا می کردن وقتی منو هم به جمعشون دعوت کردن ؛ آروم تو گوشم گفتی: «مواظب وقار و متانت ات باش عزیزم » اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری وقتی حواسم نبود و کمی روسری ام لیز خورده بود و موهام دیده می شد با لبخند گفتی: «موهات بیرونه ها خانومی!» درحالی که موهام رو قایم می کردم نگاهی به زنهای اطرافم تو خیابون انداختم. شرم آور بود. شوهراشون چه بی خیال... اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری وقتی درعین حال که منو به فعالیت اجتماعی و درس خوندن و فعالیت در دانشگاه تشویق می کردی؛ هرازچندگاهی یادآوری می کردی که: «غرور زن در مقابل مردان غریبه بجا و خوبه » اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری وقتی اون روز آقای .... همسایمون اومده بود دم در. چادر سر کردم و رفتم قبض ها رو ازش گرفتم .برگشتم دیدم با لبخند بهم خیره شدی . گفتی: «خوشم اومد چه عالی برخورد کردی, بدون عشوه و طنازی» اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری وقتی اون روز تو مجلس عروسی یهو همه رو جو گرفت و زن و مرد قاطی شدن و... مردهای دیگه با چه لذتی به تماشا نشسته بودن. تو مثل برق از جا پریدی و زدی بیرون. پشت سرت اومدم . گفتی: «متشکرم که اونجا نموندی» اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری

ض



جفتشو از افسران برداشتم
  • نیم نگاه
۲۷
فروردين

اگر موهای سر خانمت رو ببینند چی میشه؟

خبرنامه دانشجویان ایران:شخصی تعریف می کند: روزی همراه همسر در پارک محله قدم می زدم جوانی با همسرش در حال عبور بود . وقتی که به ما رسید برای مسخره پرسید: چرا همسرت با حجاب است؟ موهای سرش رو ببینند چی میشه؟ من که سعی می کردم خونسرد باشم، گفتم: میدانی فرق بین زن با حجاب و بی حجاب چیه؟ گفت: چیه؟ گفتم: اتومبیل شخصی با تاکسی چه فرقی داره؟

پاسخ داد: تاکسی برای استفاده ی عموم است و اتومبیل شخصی برای استفاده شخصی. گفتم: زن بی حجاب و زن پوشیده هم اینگونه است زن بی حجاب همگانی است، مردم به او و به زیبائی هایش نگاه می کنند و لذت می برند و … بنابراین، چنین زنی مانند تاکسی است. اما زن با حجاب فقط اختصاص به همسرش دارد. دیگران او را نمی بینند و صورت و زیبائی هایش در برابر چشمهای خائن قرار نمی گیرد. و نزد همسرش محبوب است چون میداند که وی تنها اختصاص به او دارد، و ….. جوان بسیار ناراحت شده گفت: من خواستم مسخره کنم ولی شما مرا نصیحت کردید و … من تحمل ندارم همسرم مانند تاکسی همگانی، مورد استفاده ی عموم باشد و …


  • نیم نگاه
۱۸
آبان


چقدر غریبی!!!

هنوز از در حرم بیرون نیامده بود که چادرش را برداشت؛ روسریش را شل تر کرد و آهی کشید و گفت: داشتم خفه می شدم.


همینطور که بهش نگاه می کردم، چشمم به کیفش افتاد که شاید 2-3 کیلویی بود خواستم بگویم، ای چادر! چقدر غریبی؛ که صدای تق تق کفش هایش توجه مرا به خودش جلب کرد، کفش هایی با پاشنه های آنچنانی که حتی راه رفتن را به سختی انجام می داد و گفتم: ای چادر! چقدر غریبی .


چقدر غریبی که حاضرند کیف پر از وسایل تباهیشان را ساعت ها بر دوش بکشند، اما وزن کم تو را تحمل نکنند.


ای چادر! چقدر غریبی؛ اگر با کفش های پاشنه بلندشان و .....صد بار زمین بخورند با خنده بلند می شوند اما کافیست یک بار با تو برایشان اتفاقی بیفتد، چقدر سریع کنارت می زنند و برای کنار زدنت فلسفه می بافند و آیه توجیه می کنند.


حجاب، سکوی پرواز زن به سمت آسمان است نمی دانم چرا برخی به زمین عادت کرده اند؟


به نظر شما راه رفتن با کفش های پاشنه بلند و گرفتن کیف سخت تر است یا پوشیدن چادر؟

به نقل از بچه ها

  • نیم نگاه
۲۱
بهمن

من یک دختـــــــر ایــــرانیــــــــم ... "حــــــوای" کسی نـــــمی شــوم که به "هــــــوای" دیگری برود ... تنهاییم را با کسی قسمت نـــمی کنم که روزی تنهایم بگذارد ... روح خـــداست که در مــــــن دمیـــده شده و احســـــاس نام گرفته ، ارزان نمی فروشمش... دستــــــهایم بــالیـــن کـــودک فـــردایـــم خـــواهـــد شــــد،بـــی حـــرمتـــش نمی کنم و به هــر کس نمی سپارمش ... ... لبـــــریــــزم از مهـــــر ....... اما استــــــــوار ...... ســـــودای دلـــم قسمت هر بی ســر و پـــــا نیست ..... عشق "حـــوای" ایرانی با شکــــوه است و بــــــــزرگ .... "آدمی" را برای همراهی برمی گزیند : شریــف ، لایــق ، فروتـــــن و عــــــــــــــــــــــــاشــــــــــــــــــــــــــق

قشنگه نه؟ همیشه حقیقت تلخ نیست

  • نیم نگاه