نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

پیوندها

۱۶ مطلب با موضوع «داستان و جملات کوتاه :: اخلاقی» ثبت شده است

۱۲
آذر

شما برنده هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار جایزه روزانه شده اید


تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار پول می گذاره. ولی دو تا شرط داره.

یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه.

شرط بعدی اینه که بانک می تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.

حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟

او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا ...

همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم ؛ "زمان". این حساب با ثانیه ها پر می شه. هر روز که از خواب بیدار می شیم، هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو می شه و هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما می دن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. ازت تمنا می کنم.

  • نیم نگاه
۰۲
آبان

یکبار در تاکسی نشسته بودم . نفر جلو هنگام پیاده شدن یک اسکناس پاره ی وصله ای و به قول معروف ک از جنگ برگشته ! به راننده داد و راننده هم بدون آنکه چیزی بگوید یا حتی ناراحتی در چهره اش آشکار شود ، آن را گرفت و بقیه ی پولش را پس داد . تعجّب کردم . آخه راننده ها از دو چیز خیلی ناراحت میشن : یکی پول درشت و دوم پول پاره پوره . وقتی تاکسی راه افتاد ، خود راننده به حرف آمد و گفت : من با خدای خود عهدی کرده ام و معامله ای نموده ام . گفته ام : خدایا من با بندگان تو سر و کار دارم و آنها هم که همیشه پول سالم و نو همراهشان نیست . من هر گونه پولی بدهند ، با خوشرویی قبول میکنم . تو هم اعمال پاره و پوره و خراب و فرسوده ی مرا قبول کن

  • نیم نگاه
۱۶
شهریور

معلمی از دانش آموزانش خواست "فواید گاو بودن" را بنویسند و نوشته ای که در زیر می خوانید تمام و کمال انشای آن دانش آموز است:

با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت میکشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان کجا بودیم.

اکنون قلم به دست میگیرم و انشای خود را آغاز می کنم.

البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می یابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد.

من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است.

هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد.

بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم. ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد.

مثلا در مورد همین ازدواج که این همه الان دارند راجع به آن برنامه هزار راه رفته و نرفته و برگشته درست می کنند.

هیچ گاو مادری نگران ترشیده شدن گوساله اش نیست.

همچنین ناراحت نیست اگر فردا پسرش زن برد، عروسش پسرش را از چنگش در می آورد.

وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد، نگران جهیزیه اش نیست.

نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند. مجبور نیست به خاطر این که پول جهاز دخترش را تهیه نماید برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند، یا بدتر از آن پاچه خواری کند.

گوساله های ماده مجبور نیستند که با هزار دوز و کلک دل گوساله های نر را به دست بیاورند تا به خواستگاریشان بیایند، چون آنها آنقدر گاو هستند که به خواستگاری آنها بروند، از طرفی هیچ گوساله ماده ای نمیگوید که فعلا قصد ازدواج ندارد و میخواهد ادامه تحصیل دهد. تازه وقتی هم که عروسی می کنند اینهمه بیا برو، بعله برون، خواستگاری، مهریه، نامزدی، زیر لفظی، حنا بندان، عروسی، پاتختی، روتختی، زیر تختی، ماه عسل، و زبونم لال طلاق و طلاق کشی و... ندارند.


..........................................................................

1) برای خواندن ادامه ی طنز نامه به ادامه ی مطلب بروید

2) بنده از انسان بودن خودم سیر نشدم

3) طبیعت بی جان هم می تواند به ما درس دهد، چه برسد به طبیعت با جان!!!!


  • نیم نگاه
۲۶
مرداد

روزی شاهزاده ای در محوطه کاخ مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید؛ از او پرسید تو برای چی اینجا قدم می زنی و از چی نگهبانی می دهی ؟ سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!


شاهزاده، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه قرار گرفتن سربازها سر پست ها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم!


شاهزاده شروع به تحقیق و پرس و جو کرد:عاقبت فهمید، زمانی که 3 ساله بود ه است این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرش به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا او هنگام بازی در محوطه کاخ روی آن ننشیند و لباسش رنگی نشود! و از آن روز 41 سال می گذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم می زند!


فلسفه عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!


آیا شما هم از این نیمکت ها دارید؟


  • نیم نگاه
۰۷
مرداد
از بیل گیتس پرسیدند از تو ثروتمند تر هم هست؟

در جواب گفت بله فقط یک نفر. 

پرسیدند کی هست؟ 

در جواب گفت : من سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه های 

در حقیقت طراحی مایکروسافت را تو ذهنم داشتم پی ریزی میکردم، در فرودگاهی در 

نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک 

روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد 

ندارم برای همین اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه 

پر توجه منو دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت 

گفتم آخه من پول خرد ندارم 


گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت 

سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز داشتم دوباره چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت 

این مجله رو بردار برا خودت 

گفتم پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد 

اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟! 

پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم 

به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده که با خودم فکر کردم 

خدایا این بر مبنای چه احساسی اینا رو میگه 

بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم 

تا جبران گذشته رو بکنم 

اکیپی رو تشکیل دادم و گفتم برید و ببینید در فلان فرودگاه کی روزنامه 

میفروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمانه که الان 

دربان یک سالن تئاتره خلاصه دعوتش کردن اداره 

ازش پرسیدم منو میشناسی؟ 

گفت بله جناب عالی آقای بیلگیتس معروف که دنیا میشناسدتون 

بهش گفتم سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی دو بار 

چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا اینکار رو کردی؟ 

گفت طبیعی است چون این حس و حال خودم بود 

حالا میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی رو جبران کنم 

جوون پرسید به چه صورت؟ 

هر چیزی که بخوای بهت میدم 

(خود بیلگیتس میگه خود این جوونه وقتی با من صحبت میکرد مرتب میخندید) 

پسره سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟ 

هرچی که بخوای 

واقعاً هر چی بخوام؟ 

بیل گیتس گفت: آره هر چی که بخوای بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام داده ام 

به اندازه تمام اونا به تو میبخشم 

جوون گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی 


گفتم: یعنی چی؟ نمیتونم یا نمیخوام؟ 

گفت: تواناییش رو داری اما نمیتونی جبران کنی 

پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟ 

جوون سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو 

بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه 

اصلا جبران نمیکنه. با این کار نمیتونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست! 

بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمند تر از من کسی نیست 

جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست

  • نیم نگاه
۰۸
تیر

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ 

جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش ببینم؟


  • نیم نگاه