نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

پیوندها

۲۰ مطلب با موضوع «داستان و جملات کوتاه :: دینی- مذهبی» ثبت شده است

۱۸
آبان


چقدر غریبی!!!

هنوز از در حرم بیرون نیامده بود که چادرش را برداشت؛ روسریش را شل تر کرد و آهی کشید و گفت: داشتم خفه می شدم.


همینطور که بهش نگاه می کردم، چشمم به کیفش افتاد که شاید 2-3 کیلویی بود خواستم بگویم، ای چادر! چقدر غریبی؛ که صدای تق تق کفش هایش توجه مرا به خودش جلب کرد، کفش هایی با پاشنه های آنچنانی که حتی راه رفتن را به سختی انجام می داد و گفتم: ای چادر! چقدر غریبی .


چقدر غریبی که حاضرند کیف پر از وسایل تباهیشان را ساعت ها بر دوش بکشند، اما وزن کم تو را تحمل نکنند.


ای چادر! چقدر غریبی؛ اگر با کفش های پاشنه بلندشان و .....صد بار زمین بخورند با خنده بلند می شوند اما کافیست یک بار با تو برایشان اتفاقی بیفتد، چقدر سریع کنارت می زنند و برای کنار زدنت فلسفه می بافند و آیه توجیه می کنند.


حجاب، سکوی پرواز زن به سمت آسمان است نمی دانم چرا برخی به زمین عادت کرده اند؟


به نظر شما راه رفتن با کفش های پاشنه بلند و گرفتن کیف سخت تر است یا پوشیدن چادر؟

به نقل از بچه ها

  • نیم نگاه
۰۳
آبان

روی پـــــرده کعــبه

این آیه حک شده اســت :


نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ


و مـــن . . .

هنــــوز و تا همیشــه

به همین یک آیــه دلخــوشــــم :


" بندگانم را آگاه کن که من بخشنده‌ ی مهــــربانم ! "


  • نیم نگاه
۰۲
آبان

یکبار در تاکسی نشسته بودم . نفر جلو هنگام پیاده شدن یک اسکناس پاره ی وصله ای و به قول معروف ک از جنگ برگشته ! به راننده داد و راننده هم بدون آنکه چیزی بگوید یا حتی ناراحتی در چهره اش آشکار شود ، آن را گرفت و بقیه ی پولش را پس داد . تعجّب کردم . آخه راننده ها از دو چیز خیلی ناراحت میشن : یکی پول درشت و دوم پول پاره پوره . وقتی تاکسی راه افتاد ، خود راننده به حرف آمد و گفت : من با خدای خود عهدی کرده ام و معامله ای نموده ام . گفته ام : خدایا من با بندگان تو سر و کار دارم و آنها هم که همیشه پول سالم و نو همراهشان نیست . من هر گونه پولی بدهند ، با خوشرویی قبول میکنم . تو هم اعمال پاره و پوره و خراب و فرسوده ی مرا قبول کن

  • نیم نگاه
۲۶
شهریور

آدم ها چه راحت؛


با جابه جایی یک نقطه؛


از خدا، جدا می شوند ...!

  • نیم نگاه
۲۷
مرداد
در شگفتم که سلام آغاز هر دیداریست، ولی در نماز پایان است. شاید بدین معناست ،که پایان نماز آغاز دیدار است.

  • نیم نگاه
۰۷
مرداد
از بیل گیتس پرسیدند از تو ثروتمند تر هم هست؟

در جواب گفت بله فقط یک نفر. 

پرسیدند کی هست؟ 

در جواب گفت : من سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه های 

در حقیقت طراحی مایکروسافت را تو ذهنم داشتم پی ریزی میکردم، در فرودگاهی در 

نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک 

روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد 

ندارم برای همین اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه 

پر توجه منو دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت 

گفتم آخه من پول خرد ندارم 


گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت 

سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز داشتم دوباره چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت 

این مجله رو بردار برا خودت 

گفتم پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد 

اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟! 

پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم 

به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده که با خودم فکر کردم 

خدایا این بر مبنای چه احساسی اینا رو میگه 

بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم 

تا جبران گذشته رو بکنم 

اکیپی رو تشکیل دادم و گفتم برید و ببینید در فلان فرودگاه کی روزنامه 

میفروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمانه که الان 

دربان یک سالن تئاتره خلاصه دعوتش کردن اداره 

ازش پرسیدم منو میشناسی؟ 

گفت بله جناب عالی آقای بیلگیتس معروف که دنیا میشناسدتون 

بهش گفتم سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی دو بار 

چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا اینکار رو کردی؟ 

گفت طبیعی است چون این حس و حال خودم بود 

حالا میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی رو جبران کنم 

جوون پرسید به چه صورت؟ 

هر چیزی که بخوای بهت میدم 

(خود بیلگیتس میگه خود این جوونه وقتی با من صحبت میکرد مرتب میخندید) 

پسره سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟ 

هرچی که بخوای 

واقعاً هر چی بخوام؟ 

بیل گیتس گفت: آره هر چی که بخوای بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام داده ام 

به اندازه تمام اونا به تو میبخشم 

جوون گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی 


گفتم: یعنی چی؟ نمیتونم یا نمیخوام؟ 

گفت: تواناییش رو داری اما نمیتونی جبران کنی 

پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟ 

جوون سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو 

بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه 

اصلا جبران نمیکنه. با این کار نمیتونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست! 

بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمند تر از من کسی نیست 

جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست

  • نیم نگاه
۰۷
مرداد

یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمه‌ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!

افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می‌آمدند. آنها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می‌توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند…
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: تو جهنم را دیدی!
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق‌های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می‌گفتند و می‌خندیدند. مرد روحانی گفت: نمی‌فهمم!
خداوند جواب داد: ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می‌بینی؟ اینها یاد گرفته‌اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم‌های طمع کار تنها به خودشان فکر می‌کنند

  • نیم نگاه
۰۸
تیر

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ 

جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش ببینم؟


  • نیم نگاه
۲۳
خرداد

-مارک البیون در کتاب خود تحت عنوان  «ساختن زندگی و امرار معاش» ، درباره یک مطالعه آشکارکننده از سوداگرانی می نویسد که دو مسیر کاملا متفاوت را پس از فراغت از تحصیل دانشگاهی طی کرده اند.

 

وی چنین می گوید:یک بررسی از فارغ التحصیلان دانشکده بازرگانی، سابقه 1500 نفر را از سال 1960 تا سال 1980 مورد مطالعه قرار داده است. در آغاز، فارغ التحصیلان به دو گروه تقسیم شدند.

 

گروه الف: کسانی بودند که گفته بودند می خواستند اول پول درآورند تا بعداً هر کار خواستند بکنند. یعنی اول مشکلات مالی خود را حل و فصل کنند، بعداً به امور دیگر زندگی بپردازند.

 

گروه ب : شامل کسانی بود که ابتدا به دنبال علاقه واقعی خود بودند و اطمینان داشتند که پول عاقبت خود به دنبال آن می آید.

 

چه درصدی در هر گروه وجود داشت؟ از 1500 فارغ التحصیل در مطالعه مورد نظر، کسانی که در گروه الف « اول پول» بودند 83 درصدکل یا 1245 نفر را تشکیل می دادند. گروه ب « اول علاقه واقعی» یعنی خطرپذیرها جمعاً 17 درصد یا 255 نفر بودند.

 

پس از بیست سال 101 نفر میلیونر در کل این دو گروه به وجود امده بود که یک نفر از گروه «الف» و 100 نفر از گروه «ب» بودند …

 

   

 

 

تو آخرت خود را بساز دنیا ذلیلانه به سراغت خواهد آمد

  • نیم نگاه
۲۱
بهمن

من یک دختـــــــر ایــــرانیــــــــم ... "حــــــوای" کسی نـــــمی شــوم که به "هــــــوای" دیگری برود ... تنهاییم را با کسی قسمت نـــمی کنم که روزی تنهایم بگذارد ... روح خـــداست که در مــــــن دمیـــده شده و احســـــاس نام گرفته ، ارزان نمی فروشمش... دستــــــهایم بــالیـــن کـــودک فـــردایـــم خـــواهـــد شــــد،بـــی حـــرمتـــش نمی کنم و به هــر کس نمی سپارمش ... ... لبـــــریــــزم از مهـــــر ....... اما استــــــــوار ...... ســـــودای دلـــم قسمت هر بی ســر و پـــــا نیست ..... عشق "حـــوای" ایرانی با شکــــوه است و بــــــــزرگ .... "آدمی" را برای همراهی برمی گزیند : شریــف ، لایــق ، فروتـــــن و عــــــــــــــــــــــــاشــــــــــــــــــــــــــق

قشنگه نه؟ همیشه حقیقت تلخ نیست

  • نیم نگاه