داستانی از واقعیت های روزگار
دوشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۰، ۰۱:۴۸ ق.ظ
بچه که بودم ما تقریبا فقیرترین خانواده در محلمان بودیم...آخر هفته همه باغ و ویلا بودند و من و خواهرم کنار حوض آبی رنگ کم عمق ، زیر درخت انجیر مینشستیم و بی آنکه احساس کمبود کنیم مسابقه ی نقاشی میدادیم تا برنده ی جایزه ی نقاش هفته ی پدر بشویم..گر چه هر هفته هردو میبردیم و بابا جایزه بیست تومنی را نصف میکرد.. اما کرم رقابت داشتیم..
بابا بنا بود...آن سالها کارو کاسبی اش در فصل گرما خوب بود...دستمان به دهنمان میرسید...مردی کوتاه و کچل با پوستی سبزه و همیشه ته ریش که احر شبها خسته و بی حال به خانه باز میگشت...اما برای بازی با ما کمی حوصله کنار گذاشته بود....
یک روز من و خواهرم را برای تعمیر چراغ گردسوزمان به ولی عصر برد..وقتی برمیگشتیم نفری یک موز برایمان گرفت..خواهرم سریعا خواست موز را باز کند.. من چیزی در گوشش گفتم و او پشیمان شد...
بابا پرسید..جواب ندادیم...
نزدیک خانه که رسیدیم دوباره در گوش خواهرم چیزی گفتم... و شروع به موز خوردن کردیم...و قدم زنان از میان کوچه گذشتیم ...
پدر باز پرسید...اما جوابی ندادیم..
سالها میگزرد و من به لحظه ای که در گوش خواهرم گفتم.." فعلا موزتو نخور..صبر تا به کوچه مان برسیم و همه ی بچه ها بدانند بابا برامان موز خریده...تا نگفتم شروع نکن."مرا به آن روزها میبرد..
هر دو میخندیدیم و دو کودک در میان کوچه ای از کوچه های ولی عصر با افتخار قدم میزدند..
بابا بنا بود...آن سالها کارو کاسبی اش در فصل گرما خوب بود...دستمان به دهنمان میرسید...مردی کوتاه و کچل با پوستی سبزه و همیشه ته ریش که احر شبها خسته و بی حال به خانه باز میگشت...اما برای بازی با ما کمی حوصله کنار گذاشته بود....
یک روز من و خواهرم را برای تعمیر چراغ گردسوزمان به ولی عصر برد..وقتی برمیگشتیم نفری یک موز برایمان گرفت..خواهرم سریعا خواست موز را باز کند.. من چیزی در گوشش گفتم و او پشیمان شد...
بابا پرسید..جواب ندادیم...
نزدیک خانه که رسیدیم دوباره در گوش خواهرم چیزی گفتم... و شروع به موز خوردن کردیم...و قدم زنان از میان کوچه گذشتیم ...
پدر باز پرسید...اما جوابی ندادیم..
سالها میگزرد و من به لحظه ای که در گوش خواهرم گفتم.." فعلا موزتو نخور..صبر تا به کوچه مان برسیم و همه ی بچه ها بدانند بابا برامان موز خریده...تا نگفتم شروع نکن."مرا به آن روزها میبرد..
هر دو میخندیدیم و دو کودک در میان کوچه ای از کوچه های ولی عصر با افتخار قدم میزدند..
- ۹۰/۰۹/۲۸
به جای منم..
چه حس نوستالوژی زیبایی..