ملا و باران
چهارشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۰، ۰۶:۰۷ ب.ظ
روزی باران شدیدی می بارید ملا نصر الدین پنجره ی خانه ی خود را باز نمود و کوچه را مینگریست همسایه را دید به تندی می گذرد ملا او را صدا زد و گفت چرا اینطور میدوی؟ گفت مگر نمی بینی باران با چه شدتی می بارد ملا گفت خجالت هم خوبست انسان از رحمت خدا که به این قسم فرار نمی کند
آن شخص ناچار با تانی راه پیمود تا به خانه اش رسید مثل کسی که به آب افتاده تر شد
روز دیگر آن شخص جلو پنجره منزل خود ایستاده بودکوچه را تماشا میکرد و تازه باران شروع شده بود
ملا را دید در کوچه دامنش را سر کشیده با کمال عجله میدود
فریاد زد ملا مگر حرف دیروزت را فراموش کردهای از رحمت خدا چرا فرار می کنی ملا گفت مرد حسابی تو می خواهی من رحمت خدا را زیر پا لگد کوب نمایم
آن شخص ناچار با تانی راه پیمود تا به خانه اش رسید مثل کسی که به آب افتاده تر شد
روز دیگر آن شخص جلو پنجره منزل خود ایستاده بودکوچه را تماشا میکرد و تازه باران شروع شده بود
ملا را دید در کوچه دامنش را سر کشیده با کمال عجله میدود
فریاد زد ملا مگر حرف دیروزت را فراموش کردهای از رحمت خدا چرا فرار می کنی ملا گفت مرد حسابی تو می خواهی من رحمت خدا را زیر پا لگد کوب نمایم
- ۹۰/۰۹/۳۰