روی پـــــرده کعــبه
این آیه حک شده اســت :
نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ
و مـــن . . .
هنــــوز و تا همیشــه
به همین یک آیــه دلخــوشــــم :
" بندگانم را آگاه کن که من بخشنده ی مهــــربانم ! "
روی پـــــرده کعــبه
این آیه حک شده اســت :
نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ
و مـــن . . .
هنــــوز و تا همیشــه
به همین یک آیــه دلخــوشــــم :
" بندگانم را آگاه کن که من بخشنده ی مهــــربانم ! "
امروز عاشورایی بودن هم خطاست. تکرار خطاها همیشه اشتباست. امروز علی تنها نیست و دیگر نتیجه ی این روزگار قتلگاه نیست. امروز مبارزه ی ما فقط دفاع نمی ماند.
بدر و خیبر در حسرت روزگار ما هستند، قلب ها همه تشنه ی تسلیم به اسلام هستند. ما هم چنان پای حرف خود ایستاده ایم "نخواهیم گذاشت کربلا تکرار شود، خواهری داغدار و فرزندی یتیم شود. اینبار امام ما تنها نخواهد ماند، اینبارعلی زمان ما بی یار نخواهد ماند "
این مطلب را برای این نوشتم که ما باید از تاریخ درس بگیریم. نباید بگذاریم کار آن قدر سخت شود که مجبور به تکرار حادثه ی کربلا شویم(که اگر شدیم نه فقط باکی نیست بلکه شهادت برای ما نهایت افتخار است)، و مطب بالا به این مهم توجه دارد که نباید گذاشت امام زمان (و یا جانشین بر حقشان) در اثر بی عرضگی های ما خدایی ناکرده ،در تنگنا قرار بگیرند و این همان خطایی است که گذشتگان ما انجام دادند باید آنقدر کار کرده باشیم که دیگر فریاد "این عمار" رهبر عزیزمان بلند نشود. امروز باید دلیرانه جنگید، قدم ها را محکم برداشت و پله های ترقی را با قدرت طی کنیم. باید سربازان خوبی باشیم، اول از همه تزکیه روحی بعد از آن تحصیل و در مرحله ی سوم ورزش. مراحل باید توأم با یکدیگر طی شوند فقط باید توجه داشت، نسبت به هم اولویت دارند به این معنا که اگر تحصیل را به خوبی انجام دادیم و در کنار آن تزکیه نداشته باشیم، ذره ای ارزش ندارد.
یکبار در تاکسی نشسته بودم . نفر جلو هنگام پیاده شدن یک اسکناس پاره ی وصله ای و به قول معروف ک از جنگ برگشته ! به راننده داد و راننده هم بدون آنکه چیزی بگوید یا حتی ناراحتی در چهره اش آشکار شود ، آن را گرفت و بقیه ی پولش را پس داد . تعجّب کردم . آخه راننده ها از دو چیز خیلی ناراحت میشن : یکی پول درشت و دوم پول پاره پوره . وقتی تاکسی راه افتاد ، خود راننده به حرف آمد و گفت : من با خدای خود عهدی کرده ام و معامله ای نموده ام . گفته ام : خدایا من با بندگان تو سر و کار دارم و آنها هم که همیشه پول سالم و نو همراهشان نیست . من هر گونه پولی بدهند ، با خوشرویی قبول میکنم . تو هم اعمال پاره و پوره و خراب و فرسوده ی مرا قبول کن
یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می خوند که یهو زنش با ماهی تابه می کوبه تو سرش.
مرده میگه: برای چی این کارو کردی؟
زنش میگه: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه کاغذ پیدا کردم که توش اسم سامانتا نوشته شده بود...
مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش سامانتا بود. زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه.
نتیجه اخلاقی : خانمها همیشه زود قضاوت میکنند.
.
.
سه روز بعدش مرده داشته تلویزیون تماشا می کرده که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگ دوباره می کوبه تو سرش!
بیچاره مرده وقتی به خودش میاد می پرسه: چرا منو زدی؟
زنش جواب میده: آخه اسبت زنگ زده بود!!!!!
نتیجه اخلاقی ۲ : متأسّفانه خانمها همیشه درست حس میکنند!!!
سهتا پشه رو دیوار حموم بودن، حمله کردم و دوتاشون رو کُشتم. اون یکی که زنده موند فرار کرد رفت تو هواکش.
حالا نمیدونم خودکشی کرده یا رفته بقیهشون رو خبر کنه، شب بریزن سرم...
خیلی اضطراب دارم...
وقتی یک شاگرد شوفر ، مکبر نماز شود ، بهتر از این نمی شود . نمی دانم تقصیر حاج آقای مسجد بود که نماز را خیلی سریع شروع می کرد و بچه ها مجبور بودند با سر و صورتی خیس در حالی که بغل دستی هایشان را خیس می کردند ، خود را به نماز برسانند یا اشکال
از بچه ها بود که وضو را می گذاشتند دم آخر و تند تند یا الله می گفتند و به آقا اقتدا می کردند و مکبر مجبور بود پشت سر هم یا الله بگوید و ان الله مع الصابرین ...
بنده خدا حاج آقا هر ذکر و آیه ای بلد بود می خواند تا کسی از جماعت محروم نماند . مکبر هم کوتاهی نکرده ، چشم هایش را دوخته بود به ته سالن تا اگر کسی وارد شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد . وقتی برای لحظاتی کسی وارد نشد ، ظاهراً بنا به عادت شغلی اش بلند گفت : یاالله نبود ، ........... حاج آقا بریم .
نمی دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن
دو تا پیرمرد باهم قدم میزدن،یکمی جلوتر از اونا
هم همسرانشون به آرومی باهم راه میرفتن و حرف میزدن.
پیرمرد اولی رو میکنه به اونیکی و میگه:
من و زنم دیروز رفتیم به رستوران که هم خیلی شیک و با کلاس بود؛
هم خیلی تر و تمیز و هم کیفیتِ غذاهاش عالی بود و از اون مهمتر
قیمت غذاش خیلی مناسب بود!
پیرمرد دوم: عه... چه جالب. واجب شد مام یه شب بریم اونجا!
حالا اسمِ رستورانه چی بود؟
پیرمرد اولی کلی فکر کرد؛کلی به خودش فشار آورد اما چیزی یادش نیومد!
بعد خیلی آروم از پیرمرد دوم پرسید:ببین یه حشره ای هست،پرهای بزرگ و خوشگلی داره
بعضیا هم خشکش میکنن و تو خونه به عنوان تابلو ازش استفاده میکنن،اسمش چیه؟
پیرمرد دوم با تعجب : پــــــــــــــــــــــــروانه؟!
پیرمرد اول با خوشحالی: آره خودشه!
بعد با فریاد رو میکنه به پیرزنها و میگه:
پروانه! پروانه! اون رستورانی که دیروز رفتیم، اسمش چی بود؟!
:|
شوهر به این درماندگی همه ی دنیا را