نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

پیوندها

۴۸ مطلب با موضوع «داستان و جملات کوتاه :: طنز» ثبت شده است

۱۶
تیر
یه روز استادمون برگه های میان ترم تصحیح شده رو آورده بود تا به بچه هابده، بعد از توزیع اوراق میگه : این کیه اسمشو بالا برگش ننوشته؟! خیر سرش 16 هم شده
هیشکی جواب نمیده!
2 دقیقه بعد میگه دست خطشم شبیه خودمه؟!!! اِ این که کلید سؤالاست که!!!!"
استاد برگه ی کلید سؤالات رو هم تصحیح کرده بود به خودش 16 داده بود!

  • نیم نگاه
۱۵
خرداد
رفته بودیم سالن فوتسالِ شهرکمون،بازی کنیم
برگشتنی سوار ماشین دوستم شدیم که بریم خونه،دیدیم یکی از بچه ها داره پیاده میره
دوستم گفت هادی سوار شو برسونیمت.
اومد در رو باز کرد،در که بسته شد،راه افتادیم.دوستم تو راه پرسید: بلوک چندین؟
من گفتم نوزدهن.باز پرسید: ورودی اول؟ گفتم آره.
جلو ورودی که نگه داشت،برگشت گفت هادی جان به سلامت
بعد دیدم یهو سریع چرخید سمت من،چشاشم گرد شده!
سرم رو برگردوندم عقب،دیدم کسی تو ماشین نیست!!
گفتم: اِ ! هادی کو؟ دوستم گفت نکنه پرت شده بیرون! جن،مِن نباشه!
هم تعجب کرده بودیم،هم داشتیم می مردیم از خنده.
همینطور اونجا وایساده بودیم که دیدم داره از اون دور پیاده میاد!
وقتی رسید به ما گفتم هادی چی شد؟ مگه سوار نشدی؟
گفت من در رو باز کردم دیدم ساکاتون اینوره،درو بستم برم از اونور سوار شم که شما راه افتادین رفتین! :)))

  • نیم نگاه
۲۴
ارديبهشت
اندر خاطرات رفقا:

دوستم زنگ زده خونمون ... تلفن بیسیم رو برداشتم رفتم رو بالکن سمت خیابون که ماشین زیاد رد میشه... مغزم کلا هنگ کرده بود ... بهم گفت هستی خونه دیگه بیام امانتی رو ازت بگیرم؟ ...
نمیدونم چه فکری کردم یهو ... با اطمینان گفتم : " نه بابا از صبح بیرونم ... امروزم همه جا ترافیکه فکر نکنم برسم !!!!!
دوستم ... :O
من ... ;|
میگه مرتیکه من زنگ زدم خونه ات ... :-%
من ... :((((

  • نیم نگاه
۰۴
فروردين
بچه ها بیاین، میخوام با واقعیت زندگی آشناتون کنم!...

ادامه مطلب

  • نیم نگاه
۰۳
فروردين
مردها سه تا آرزو دارن :
- اونقدر که مامانشون می گن خوش تیپ باشن !
- اونقدر که بچه شون می گن پولدار باشن !
و مهمتر از همه اینکه :
- اونقدر که زنشون شک داره زن داشته باشن !!!
  • نیم نگاه
۰۳
فروردين
۲ تا زن توی اتوبوس برای یک صندلی خالی دعواشون میشه
راننده میگه اونی که مسن تره بشینه روی صندلی
هر ۲ تا زن به هم نگاه کردن و صندلی خالی ماند !

  • نیم نگاه
۱۸
اسفند
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد.
بنابراین، شماره منزل او را گرفت. 
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟»
صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت
کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»

  • نیم نگاه
۱۵
اسفند
مردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان میبیند سگی به دختر بچه ای حمله کرده است مرد به طرف انها میدود و با سگ درگیر میشود . سرانجام سگ را میکشد و زندگی دختربچه ای را نجات میدهد پلیسی که ص...حنه را دیده بود به سمت انها می اید و میگوید : تو یک قهرمانی
فردا در روزنامه ها می نویسند :

یک نیویورکی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد

اما آن مرد می گوید: من نیوریورکی نیستم

پس روزنامه های صبح می نویسند:

امریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد .

ان مرد دوباره میگوید: من امریکایی نیستم

از او میپرسند :خب پس تو کجایی هستی ؟



فردای ان روز روزنامه ها این طور می نویسند :

یک تند روی مسلمان سگ بی گناه امریکایی را کشت!
  • نیم نگاه