نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

پیوندها

۱۰۳ مطلب با موضوع «داستان و جملات کوتاه» ثبت شده است

۳۱
مرداد

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.

پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.

این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...


پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.

پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!

از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !


  • نیم نگاه
۲۷
مرداد
در شگفتم که سلام آغاز هر دیداریست، ولی در نماز پایان است. شاید بدین معناست ،که پایان نماز آغاز دیدار است.

  • نیم نگاه
۲۶
مرداد

روزی شاهزاده ای در محوطه کاخ مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید؛ از او پرسید تو برای چی اینجا قدم می زنی و از چی نگهبانی می دهی ؟ سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!


شاهزاده، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه قرار گرفتن سربازها سر پست ها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم!


شاهزاده شروع به تحقیق و پرس و جو کرد:عاقبت فهمید، زمانی که 3 ساله بود ه است این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرش به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا او هنگام بازی در محوطه کاخ روی آن ننشیند و لباسش رنگی نشود! و از آن روز 41 سال می گذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم می زند!


فلسفه عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!


آیا شما هم از این نیمکت ها دارید؟


  • نیم نگاه
۲۶
مرداد

مردی تو یک فروشگاه بزرگ به یه دختر زیبا میرسه و میگه: خانم، من زنمو اینجا گم کردم ناراحت نمی شید اگه کمی با شما صحبت کنم؟ دختر: چرا؟!! مرد: چون هر بار که با یه زن خوشگل صحبت می کنم زنم یهو پیداش می شه!!


  • نیم نگاه
۲۰
مرداد

پسر خاله :

یه روز رفتم نونوایی

نونوا گفت هر کسی اومد

بگو پشت سرت وا نسه

نون نمی رسه

منم هر کی اومد

گفتم بیا جلوی من واسا

پشت سرم نون نمی رسه ... !!



  • نیم نگاه
۱۱
مرداد

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود... مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.


یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه هر کسی رد بشه به اون یکی پول میده  ولی  نه به تو. گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین" بازاریابی یاد بده!   گلدشتین یه اسم فامیل معروف یهودیه


  • نیم نگاه
۰۷
مرداد
از بیل گیتس پرسیدند از تو ثروتمند تر هم هست؟

در جواب گفت بله فقط یک نفر. 

پرسیدند کی هست؟ 

در جواب گفت : من سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه های 

در حقیقت طراحی مایکروسافت را تو ذهنم داشتم پی ریزی میکردم، در فرودگاهی در 

نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک 

روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد 

ندارم برای همین اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه 

پر توجه منو دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت 

گفتم آخه من پول خرد ندارم 


گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت 

سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز داشتم دوباره چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت 

این مجله رو بردار برا خودت 

گفتم پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد 

اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟! 

پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم 

به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده که با خودم فکر کردم 

خدایا این بر مبنای چه احساسی اینا رو میگه 

بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم 

تا جبران گذشته رو بکنم 

اکیپی رو تشکیل دادم و گفتم برید و ببینید در فلان فرودگاه کی روزنامه 

میفروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمانه که الان 

دربان یک سالن تئاتره خلاصه دعوتش کردن اداره 

ازش پرسیدم منو میشناسی؟ 

گفت بله جناب عالی آقای بیلگیتس معروف که دنیا میشناسدتون 

بهش گفتم سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی دو بار 

چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا اینکار رو کردی؟ 

گفت طبیعی است چون این حس و حال خودم بود 

حالا میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی رو جبران کنم 

جوون پرسید به چه صورت؟ 

هر چیزی که بخوای بهت میدم 

(خود بیلگیتس میگه خود این جوونه وقتی با من صحبت میکرد مرتب میخندید) 

پسره سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟ 

هرچی که بخوای 

واقعاً هر چی بخوام؟ 

بیل گیتس گفت: آره هر چی که بخوای بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام داده ام 

به اندازه تمام اونا به تو میبخشم 

جوون گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی 


گفتم: یعنی چی؟ نمیتونم یا نمیخوام؟ 

گفت: تواناییش رو داری اما نمیتونی جبران کنی 

پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟ 

جوون سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو 

بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه 

اصلا جبران نمیکنه. با این کار نمیتونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست! 

بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمند تر از من کسی نیست 

جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست

  • نیم نگاه
۰۷
مرداد

یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمه‌ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!

افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می‌آمدند. آنها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می‌توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند…
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: تو جهنم را دیدی!
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق‌های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می‌گفتند و می‌خندیدند. مرد روحانی گفت: نمی‌فهمم!
خداوند جواب داد: ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می‌بینی؟ اینها یاد گرفته‌اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم‌های طمع کار تنها به خودشان فکر می‌کنند

  • نیم نگاه
۲۵
تیر
بعد نامزدی،دختر : دیگه حق نداری به بقیه ی دخترا نگاه کنی.الان متأهل هستی.

پسر:جان؟منظورت چیه ؟وقتی آدم تو رژیمه دلیل نمیشه به (menu) نگاه نکنه

بعضیا واقعا این طوریند.
دیدم که می گم

  • نیم نگاه
۱۶
تیر
یه روز استادمون برگه های میان ترم تصحیح شده رو آورده بود تا به بچه هابده، بعد از توزیع اوراق میگه : این کیه اسمشو بالا برگش ننوشته؟! خیر سرش 16 هم شده
هیشکی جواب نمیده!
2 دقیقه بعد میگه دست خطشم شبیه خودمه؟!!! اِ این که کلید سؤالاست که!!!!"
استاد برگه ی کلید سؤالات رو هم تصحیح کرده بود به خودش 16 داده بود!

  • نیم نگاه