نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

پیوندها
۱۱
مرداد

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود... مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.


یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه هر کسی رد بشه به اون یکی پول میده  ولی  نه به تو. گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین" بازاریابی یاد بده!   گلدشتین یه اسم فامیل معروف یهودیه


  • نیم نگاه
۰۷
مرداد
از بیل گیتس پرسیدند از تو ثروتمند تر هم هست؟

در جواب گفت بله فقط یک نفر. 

پرسیدند کی هست؟ 

در جواب گفت : من سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه های 

در حقیقت طراحی مایکروسافت را تو ذهنم داشتم پی ریزی میکردم، در فرودگاهی در 

نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک 

روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد 

ندارم برای همین اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه 

پر توجه منو دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت 

گفتم آخه من پول خرد ندارم 


گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت 

سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز داشتم دوباره چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت 

این مجله رو بردار برا خودت 

گفتم پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد 

اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟! 

پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم 

به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده که با خودم فکر کردم 

خدایا این بر مبنای چه احساسی اینا رو میگه 

بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم 

تا جبران گذشته رو بکنم 

اکیپی رو تشکیل دادم و گفتم برید و ببینید در فلان فرودگاه کی روزنامه 

میفروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمانه که الان 

دربان یک سالن تئاتره خلاصه دعوتش کردن اداره 

ازش پرسیدم منو میشناسی؟ 

گفت بله جناب عالی آقای بیلگیتس معروف که دنیا میشناسدتون 

بهش گفتم سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی دو بار 

چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا اینکار رو کردی؟ 

گفت طبیعی است چون این حس و حال خودم بود 

حالا میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی رو جبران کنم 

جوون پرسید به چه صورت؟ 

هر چیزی که بخوای بهت میدم 

(خود بیلگیتس میگه خود این جوونه وقتی با من صحبت میکرد مرتب میخندید) 

پسره سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟ 

هرچی که بخوای 

واقعاً هر چی بخوام؟ 

بیل گیتس گفت: آره هر چی که بخوای بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام داده ام 

به اندازه تمام اونا به تو میبخشم 

جوون گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی 


گفتم: یعنی چی؟ نمیتونم یا نمیخوام؟ 

گفت: تواناییش رو داری اما نمیتونی جبران کنی 

پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟ 

جوون سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو 

بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه 

اصلا جبران نمیکنه. با این کار نمیتونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست! 

بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمند تر از من کسی نیست 

جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست

  • نیم نگاه
۰۷
مرداد

یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمه‌ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!

افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می‌آمدند. آنها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می‌توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند…
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: تو جهنم را دیدی!
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق‌های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می‌گفتند و می‌خندیدند. مرد روحانی گفت: نمی‌فهمم!
خداوند جواب داد: ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می‌بینی؟ اینها یاد گرفته‌اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم‌های طمع کار تنها به خودشان فکر می‌کنند

  • نیم نگاه
۲۵
تیر
بعد نامزدی،دختر : دیگه حق نداری به بقیه ی دخترا نگاه کنی.الان متأهل هستی.

پسر:جان؟منظورت چیه ؟وقتی آدم تو رژیمه دلیل نمیشه به (menu) نگاه نکنه

بعضیا واقعا این طوریند.
دیدم که می گم

  • نیم نگاه
۱۶
تیر
یه روز استادمون برگه های میان ترم تصحیح شده رو آورده بود تا به بچه هابده، بعد از توزیع اوراق میگه : این کیه اسمشو بالا برگش ننوشته؟! خیر سرش 16 هم شده
هیشکی جواب نمیده!
2 دقیقه بعد میگه دست خطشم شبیه خودمه؟!!! اِ این که کلید سؤالاست که!!!!"
استاد برگه ی کلید سؤالات رو هم تصحیح کرده بود به خودش 16 داده بود!

  • نیم نگاه
۰۸
تیر
 
 
 
همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم

که با هر بار تراشیده شدن،
کوچک و کوچک تر میشود…

ولی پدر ...
 
یک خودکار شکیل و زیباست
که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند

خم به ابرو نمیاورد
و خیلی سخت تر از این حرفهاست

فقط هیچ کس نمیبیند
و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …

بیایید قدردان باشیم
  • نیم نگاه
۰۸
تیر

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ 

جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش ببینم؟


  • نیم نگاه
۲۳
خرداد

-مارک البیون در کتاب خود تحت عنوان  «ساختن زندگی و امرار معاش» ، درباره یک مطالعه آشکارکننده از سوداگرانی می نویسد که دو مسیر کاملا متفاوت را پس از فراغت از تحصیل دانشگاهی طی کرده اند.

 

وی چنین می گوید:یک بررسی از فارغ التحصیلان دانشکده بازرگانی، سابقه 1500 نفر را از سال 1960 تا سال 1980 مورد مطالعه قرار داده است. در آغاز، فارغ التحصیلان به دو گروه تقسیم شدند.

 

گروه الف: کسانی بودند که گفته بودند می خواستند اول پول درآورند تا بعداً هر کار خواستند بکنند. یعنی اول مشکلات مالی خود را حل و فصل کنند، بعداً به امور دیگر زندگی بپردازند.

 

گروه ب : شامل کسانی بود که ابتدا به دنبال علاقه واقعی خود بودند و اطمینان داشتند که پول عاقبت خود به دنبال آن می آید.

 

چه درصدی در هر گروه وجود داشت؟ از 1500 فارغ التحصیل در مطالعه مورد نظر، کسانی که در گروه الف « اول پول» بودند 83 درصدکل یا 1245 نفر را تشکیل می دادند. گروه ب « اول علاقه واقعی» یعنی خطرپذیرها جمعاً 17 درصد یا 255 نفر بودند.

 

پس از بیست سال 101 نفر میلیونر در کل این دو گروه به وجود امده بود که یک نفر از گروه «الف» و 100 نفر از گروه «ب» بودند …

 

   

 

 

تو آخرت خود را بساز دنیا ذلیلانه به سراغت خواهد آمد

  • نیم نگاه
۱۵
خرداد
رفته بودیم سالن فوتسالِ شهرکمون،بازی کنیم
برگشتنی سوار ماشین دوستم شدیم که بریم خونه،دیدیم یکی از بچه ها داره پیاده میره
دوستم گفت هادی سوار شو برسونیمت.
اومد در رو باز کرد،در که بسته شد،راه افتادیم.دوستم تو راه پرسید: بلوک چندین؟
من گفتم نوزدهن.باز پرسید: ورودی اول؟ گفتم آره.
جلو ورودی که نگه داشت،برگشت گفت هادی جان به سلامت
بعد دیدم یهو سریع چرخید سمت من،چشاشم گرد شده!
سرم رو برگردوندم عقب،دیدم کسی تو ماشین نیست!!
گفتم: اِ ! هادی کو؟ دوستم گفت نکنه پرت شده بیرون! جن،مِن نباشه!
هم تعجب کرده بودیم،هم داشتیم می مردیم از خنده.
همینطور اونجا وایساده بودیم که دیدم داره از اون دور پیاده میاد!
وقتی رسید به ما گفتم هادی چی شد؟ مگه سوار نشدی؟
گفت من در رو باز کردم دیدم ساکاتون اینوره،درو بستم برم از اونور سوار شم که شما راه افتادین رفتین! :)))

  • نیم نگاه
۲۹
ارديبهشت
پیشنهاد می کنیم از این پس تورم را به جای سالانه و یا ماهانه، روزانه حساب کنید. آقای رییس جمهور نگران نشوید راه حل های دیگری هم دارم که در ادامه به آن می پردازم قبلا از آن اجازه می خواهم کمی از خوابگاه دانشگاه تربیت معلم ( خوارزمی فعلی) برایتان شرح دهم.

سه سال از عمرم را در خوابگاه دانشگاه خوارزمی گذرانده ام. 

سال اول سال خوبی و خوش و خرمی بود و در کل خوش می گذشت. شبها دور هم دلستری، نوشابه ای ، هندوانه ای به هر حال چیزی می زدیم.

سال دوم مصادف با اجرای طرح هدفمند کردن یارانه ها شد و ما خوشحال!!! که چرخ های پیشرفت کشور به راه افتاد. همزمان با اجرای طرح، روز به روز بر قیمت ها افزوده می شد اما ما هنوز به عمق فاجعه پی نبرده بودیم و بعضیمان همزمان با گرفتن یارانه از سرپرست خانواده لبخند رضایت را لب خود می نشاندیم. کم کم با موفقیت طرح بر چسب هایی با عنوان این که " لطفا به اتاق وارد نشوید حتی شما دوست عزیز" یا  " اینجا بوفه نیست" بر روی اتاق ها نصب می شد. کم کم بساط رفاقت ها جمع می شد و کسی به کسی تعارف نمی زد و دیگر میهمان معنای خاصی نداشت و داشت یادمان می رفت ما ایرانی معروف به میهمان نوازی هستیم

سال سوم....


  • نیم نگاه