دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنهاازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت : (( درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند . )) بنابراین شب که شد یک کیسه ...پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :(( درست
نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز
ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود . )) بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با
یکدیگر مساوی است . تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به
یکدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب
بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند .
مادر دوستت دارم............ مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت:
«مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن
صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده
اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد... زد: «حالا تامی کجاست؟»
و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی
مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام
ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود
آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق می رفت
و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!
چهار چیز که حوّا نمی تونست به آدم بگه: 1- آدمت می کنم ! 2- از شوهرای دیگه یاد بگیر ! 3- قبل از تو صد تا خواستگار داشتم ! 4- می رم خونه مامانم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دکتر به یارو میگه: دوتا خبر بد دارم. اولیش اینه که تو فقط بیست و چهار ساعت زنده می مونی. یارو میگه دومیش چیه؟ دومیش اینه که دیروز یادم رفت اینو بهت بگم!!!
دو تا برادره آخره شر بودن و پدر محل رو درآورده بودن دیگه هروقت هرجا یک خراب کاریی میشده، ملت میدونستن زیر سر این دوتاست. خلاصه آخر بابا ننشون شاکی میشن، میرن پیش کشیشِ محل، میگن: تورو خدا یکم این بچههای مارو نصیحت کنید، پدر مارو درآوردن. کشیشه میگه: باشه، ولی من زورم به جفتِ اینا نمیده، باید یکی یکی بیاریدشون.... ... خلاصه اول داداش کوچیکه رو میارن، کشیشه ازش میپرسه: پسرم، میدونی خدا کجاست؟ ... پسره جوابشو نمیده، همین جور در و دیوار ر و نگاه میکنه. باز یارو میپرسه: پسرجان، میدونی خدا کجاست؟ دوباره پسره به روش نمیاره. خلاصه دو سه بار کشیشه همینو میپرسه و پسره هم بروش نمیاره آخر کشیشه شاکی میشه، داد میزنه: بهت گفتم خدا کجاست؟! پسره میزنه زیر گریه و در میره تو اتاقش، در رو هم پشتش میبنده. داداش بزرگه ازش میپرسه: چی شده؟ پسره میگه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر میکنن ما برش داشتیم.