نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

پیوندها

۷۵ مطلب در آذر ۱۳۹۰ ثبت شده است

۳۰
آذر
بزرگ ترین لذت یک دانشجو اینه که صبح بخوابه بعد بره ببینه کلاسش تشکیل نشده !
  • نیم نگاه
۳۰
آذر
ما ایرانی ها اولین کسانی هستیم که کشف کردیم باطری قلمی با ضربه شارژ میشه

مثال:زمانی که باتری کنترل دستگاهی ضعیف میشه و کار نمیکنه تق و تق میزنیم روش تا مجبور بشه کار کنه!!!
  • نیم نگاه
۳۰
آذر
روزی باران شدیدی می بارید ملا نصر الدین پنجره ی خانه ی خود را باز نمود و کوچه را مینگریست همسایه را دید به تندی می گذرد ملا او را صدا زد و گفت چرا اینطور میدوی؟ گفت مگر نمی بینی باران با چه شدتی می بارد ملا گفت خجالت هم خوبست انسان از رحمت خدا که به این قسم فرار نمی کند
آن شخص ناچار با تانی راه پیمود تا به خانه اش رسید مثل کسی که به آب افتاده تر شد
روز دیگر آن شخص جلو پنجره منزل خود ایستاده بودکوچه را تماشا میکرد و تازه باران شروع شده بود
ملا را دید در کوچه دامنش را سر کشیده با کمال عجله میدود
فریاد زد ملا مگر حرف دیروزت را فراموش کردهای از رحمت خدا چرا فرار می کنی ملا گفت مرد حسابی تو می خواهی من رحمت خدا را زیر پا لگد کوب نمایم
  • نیم نگاه
۳۰
آذر
دختری به حامد کبیر گفت من عاشقت هستم.
حامد گفت : لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است و پشت سر شما ایستاده
دخترک برگشت و دید کسی نیست.
حامد  گفت اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی.
  • نیم نگاه
۳۰
آذر
کاش اون لحظه ای که یکی ازت میپرسه "حالت چطوره؟" و تو جواب میدی "خوبم!" ، کسی باشه که محکم بغلت کنه و آروم تو گوشت بگه: "میدونم خوب نیستی...بگو چی شده.......!!؟؟
:((
  • نیم نگاه
۳۰
آذر
حرفهای زن و مرد در مواقع مختلف زندگی

سالگرد ازدواج
1) زن :عزیزم امید وارم همیشه عاشق بمانیم وشمع زندگیمان نورانی باشد.
2) مرد: عزیزم کی نوبت کیک می شه؟

*****
روز زن
1)زن : عزیزم مهم نیست هیچ هدیه ای برام نخریدی یک بوس کافیه
2)مرد: خوشحالم تو رو انتخاب کردم اشپزی تو عالیه عزیزم (شام چی داریم؟)

*******
روز مرد
1) زن :وای عزیزم اصلا قابلتو نداره کاش می تونستم هدیه بهتری بگیرم.
2) مرد:حالا اشکال نداره عزیزم سال دیگه جبران می کنی (چه بوی غذایی می یاد)

*****
40 روز بعد از تولد بچه
1) زن:وای مامانی بازم گرسنه هستی , (عزیزم شیر خشک بچه رو ندیدی)
2)مرد: با دهان پر(نه عزیزم ندیدم , راستی عزیزم شیر خشک چرا اینقدر خوشمزه است)

******
40 سال بعد
1)زن :عزیزم شمع زندگیمون داره بی فروغ میشه ما پیر شدیم
2)مرد :یعنی دیگه کیک نخوریم

******
2 ثانیه قبل از مرگ
1) زن :عزیزم همیشه دوستت داشتم
2) مرد: گشنمه

*****
وصیت نامه
1) زن: کاش مجال بیشتری بود تا درمیان عزیزانم می بودم ونثارشان می کردم تمام زندگی ام را!!
2) مرد:شب هفتم قرمه سبزی بدید

*****
اون دنیا
1)زن : خطاب به فرشته مسئول :خواهش می کنم ما را از هم جدانکنید , نه نه عزیزم , خدایا به خاطر من(((وسر انجام موافقت می شه مرد از جهنم بره بهشت )))
2)مرد :خطاب به دربان جهنم: حالا توی بهشت شام چی میدن
  • نیم نگاه
۳۰
آذر
آخر پاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !!
امشب موقع خواب ،
بشمار ، تعداد دل هایی را که به دست آوردی ...
بشمار ،تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی ...
بشمار ، تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی ...
فصل زردی بود ، تو چقدر سبز بودی ؟!
جوجه ها را بعدا با هم میشماریم....
  • نیم نگاه
۳۰
آذر
وصییت غضنفر :

من از شب اول قبر میترسم !!

منو شب دوم خاک کنید !!
  • نیم نگاه
۳۰
آذر
قدیما هرکی دیپلم میگرفت همه میگفتن چقدر این با سواده و کلی تحویلش میگرفتن ولی حالا تو این زمان طرف دکترا داره. مردم پشت سرش میگن:اندازه ی گاو نمیفهمه...؟؟؟
  • نیم نگاه
۲۸
آذر
بچه که بودم ما تقریبا فقیرترین خانواده در محلمان بودیم...آخر هفته همه باغ و ویلا بودند و من و خواهرم کنار حوض آبی رنگ کم عمق ، زیر درخت انجیر مینشستیم و بی آنکه احساس کمبود کنیم مسابقه ی نقاشی میدادیم تا برنده ی جایزه ی نقاش هفته ی پدر بشویم..گر چه هر هفته هردو میبردیم و بابا جایزه بیست تومنی را نصف میکرد.. اما کرم رقابت داشتیم..

بابا بنا بود...آن سالها کارو کاسبی اش در فصل گرما خوب بود...دستمان به دهنمان میرسید...مردی کوتاه و کچل با پوستی سبزه و همیشه ته ریش که احر شبها خسته و بی حال به خانه باز میگشت...اما برای بازی با ما کمی حوصله کنار گذاشته بود....
یک روز من و خواهرم را برای تعمیر چراغ گردسوزمان به ولی عصر برد..وقتی برمیگشتیم نفری یک موز برایمان گرفت..خواهرم سریعا خواست موز را باز کند.. من چیزی در گوشش گفتم و او پشیمان شد...

بابا پرسید..جواب ندادیم... 
نزدیک خانه که رسیدیم دوباره در گوش خواهرم چیزی گفتم... و شروع به موز خوردن کردیم...و قدم زنان از میان کوچه گذشتیم ...

پدر باز پرسید...اما جوابی ندادیم..

سالها میگزرد و من به لحظه ای که در گوش خواهرم گفتم.." فعلا موزتو نخور..صبر تا به کوچه مان برسیم و همه ی بچه ها بدانند بابا برامان موز خریده...تا نگفتم شروع نکن."مرا به آن روزها میبرد..

هر دو میخندیدیم و دو کودک در میان کوچه ای از کوچه های ولی عصر با افتخار قدم میزدند..
  • نیم نگاه