نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

پیوندها

سردار! گاهی میانجیگری کن میان "آقا محسن" و "دکتر رضایی"

من تو را برای "جنگ جنگ تا پیروزی" می خواهم و اینها تو را برای "صلح صلح تا شکست"

 

در شب حنابندان، "عالیجنابان شهادت"، سرمه خون به چشمان شان کشیدند و تا آسمان پر کشیدند. نخل های حاشیه اروند در متن ماجرا بودند و سرشان از بدن جدا شد اما ریشه شان هنوز در زمین است. دیروز رزمنده ای از عرض اروند رد شد اما امروز، چون منی در باتلاق نفس خود گیر کرده است و "سیم خاردار قدرت" و "مین حکمیت" ما را به چنگ خود انداخته است. نخل های حاشیه اروند هنوز ریشه خود را "آنکارد" نکرده اند و هیچ کدام، "بادی گارد" ندارند. نخل های حاشیه اروند هنوز بسیجی اند و هیچ کدام، کت و شلواری نشده اند. شهدای والفجر هشت، هنوز به نخل های حاشیه اروند می گویند؛ "برادر نخل"، "آقا نخل"، "سردار نخل". ما "دکتر نخل" نمی شناسیم "آقا محسن". آقایان دستگاه قضایی! اگر وبلاگم را نبندید من به شما قول می دهم تا آخر همین "دل نوشت" با آقا محسن رفیق شوم. قول دادیدها! "صفار هرندی" دلش برای "هاشمی دهه 60" تنگ شده و من دلم  برای "برادر محسن". آقا محسن! خیلی وقت است روی شانه هایت، "چفیه" ندیده ایم. کاش این روزها باز هم "لباس خاکی" بپوشی و به جای ریاست و سیاست، برای شهادت بکوشی. آقا محسن! تو فرمانده "همت" بودی و سردار "باکری". اگر شهید شده بودی، ما الان عکس تو را بزرگ تر زده بودیم به دیوار. ما اما مرده پرست نیستیم. "احمد کاظمی" هنوز زنده بود که در دیوار اتاقم عکسش را زدم. آقا محسن! من این متن را به هیچ روزنامه ای نمی دهم که گمان نبری کاسه ای زیر نیم کاسه است. آقا محسن! قلمت که دیروز "وصیت نامه" می نوشت، از قلمت که امروز "نامه" می نویسد، بهتر نبود؟ آقا محسن! در خاطرت آخرین بار کی زنده شد یاد فاطمیون؟ گاهی یاد شلمچه یاد فکه یاد مجنون را وسط نامه هایی که می نویسی، زنده کن. آقا محسن! من هنوز هم تو را دوست دارم. تو برای من هنوز هم نامزد شهادتی نه کاندیدای ریاست. نه! دکترا گرفتن عیب نیست؛ عیب این است که در کلاس بصیرت، نمره خواص ما با مدرک دکترا، از نمره عوام ما با مدرک سیکل، کمتر شود. آقا محسن! تو فرمانده پدرم بودی در "بیت المقدس". گاهی از این زمین از این زمین آلوده به انواع مین، فاصله بگیر و به سنگر شهدا در بهشت سر بزن. آقا محسن! اگر به بهشت راهت دادند که هیچ، اگر نه، به سنگر شهدا سر بزن در همین بهشت زهرا. تو مرغ باغ شهادت بودی و عده ای دوست دارند بال و پرت را ببندند و به ریشه نخل های سر جدا، به ما بیچارگان، زان سو بخندند. آقا محسن! گاهی به خودت نامه بنویس. گاهی میانجیگری کن میان "دکتر رضایی" و "آقا محسن". گاهی با حکمیت، اختلاف میان این دو را که زیادی دارد زیاد می شود، حل کن. آقا محسن! نخل های حاشیه اروند هم آیا عوض شده اند؟ آقا محسن! ببین استحکام ریشه شان را در دل خاک. آقا محسن! گاهی به جای "موبایل" با "بیسیم" صحبت کن و به جای ریاست، بزن به سیم شهادت. آقا محسن! همه ما را خوب است یک وقت هایی "موج" بگیرد تا امواج اروند از یادمان نرود. آقا محسن! قلم من "زهر" دارد اما "جام زهر" ندارد. آقا محسن! من هنوز هم شما را دوست دارم اما کلا از "نامه نگاری" دل خوشی ندارم؛ نامه، آدم را بی اختیار یاد کوفه می اندازد. نامه، آدم را یاد "حکمیت" می اندازد و این چنین که من دچارش شده ام، ناله آدم را در می آورد. آقا محسن! زمانی که وصیت نامه می نوشتی، می خواستی دست خودت را بسپاری دست خدا اما زمانی که نامه می نویسی، می خواهی کدام دست را در دست کدام دست بگذاری؟ آقا محسن! اینجا هم حاشیه اروند است و رد شدن از رود امتحان اللهی که روزی هزار بار جذر و مد دارد، جز با رمز "یا زهرا" ممکن نیست. آقا محسن! کاری نکنیم که امدادهای غیبی، غیب شان بزند. آقا محسن! من دارم به خودم می گویم؛ خدا اگر با آدم قهر کند، دیگر به آدم توفیق وصیت نامه نوشتن نمی دهد. آقا محسن! در آن صورت، هزار نامه خوبان، یکی "وفا" نکند. آقا محسن! عده ای تو را برای نامه می خواهند و من تو را برای وصیت نامه. آقا محسن! عده ای تو را برای حکمیت می خواهند و من تو را برای شهادت. آقا محسن! عده ای تو را برای خود می خواهند و من تو را برای خون. آقا محسن! عده ای تو را برای غفلت می خواهند و من تو را برای "همت". آقا محسن! عده ای تو را برای آزادی آشوبگران می خواهند و من تو را برای آزادی "متوسلیان". آقا محسن! من در کتم فرو نمی رود که حاج احمد شهید شده باشد و اگر برگردد به او خواهم گفت که چه کسانی با تیشه به جان ریشه نخل های سر جدای حاشیه اروند افتادند و چه کسانی اراده کردند میان "تیشه" و "ریشه"، آشتی ملی برقرار کنند. آقا محسن! قبول دارم زهر قلم، اعصاب آدم را خرد می کند؛ پس ببین ما چه می کشیم وقتی عده ای در جام ولایت، "زهر حکمیت" می ریزند. قلم من زهر دارد اما "جام زهر" ندارد. آقا محسن! سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد؛ نه جام زهر. آقا محسن! در دکان "قطعه 26" را شاید بتوان بست ولی در باغ شهادت، باز باز است. گفت: کبوتر با کبوتر، باز با باز، کند همجنس با همجنس پرواز. آقا محسن! شما از جنس پروازید و عده ای شما را برای قفس می خواهند. حیف دم و باز دم شما نیست که به این فتنه مرده، دوباره جان بدهد؟ آقا محسن! شما بعد از هر حماسه ملت ما یک نامه نوشته اید. آقا محسن! این بار به جای نامه نوشتن در "جنگ روزگار"، وصیت نامه تان در "روزگار جنگ" را بخوانید. آقا محسن! "بسم رب الشهداء و الصدیقین"، تنها به نام خدایی است که از "بسم الله الرحمن الرحیم" بهتر است. آقا محسن! ولله من شما را دوست دارم. ولله دلم برای "برادر محسن" تنگ شده. صلح، صلح، صلح، صلح...آقا محسن! من حالم از این واژه بهم می خورد. آقا محسن! اینقدر که به اسم "صلح"، خون ریخته شده به اسم "جنگ"، خون ریخته نشده. حتی در "جنگ و صلح" تولستوی هم، این شمشیر صلح است که سینه جنگ را می درد. آقا محسن! من دلم برای جبهه تنگ شده. دلم برای جنگ، تنگ شده. آقا محسن! من تو را برای "جنگ جنگ تا پیروزی" می خواهم و اینها تو را برای "صلح صلح تا شکست". آقا محسن! من تو را برای "بالا" می خواهم و اینها تو را برای "نشست".

حسین قدیانی

http://ghadiani.blogfa.com  

  • نیم نگاه

نظرات  (۲)

""دیروز رزمنده ای از عرض اروند رد شد اما امروز، چون منی در باتلاق نفس خود گیر کرده است""
سلام علیکم
چقدر قلم آقای قدیانی جالب ونزدیکه..
آدم می تونه با نوشته هاشون ارتباط برقرار کنه.
دست شما هم درد نکنه که توی وبلاگتون نوشتید وگسترشش دادید.
موفق وپیروز باشی.
سلام نیما جان.مطلبتان بسیار اموزنده است.به وبلاگ منم یه سر بزن.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی