نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

نیم نگاه

زیر نظر م.ح.ش

پیوندها

۱۰۳ مطلب با موضوع «داستان و جملات کوتاه» ثبت شده است

۰۵
تیر
جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود
جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد
جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است

پیر زن

پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد
جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد
جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.

  • نیم نگاه
۲۸
خرداد

یک نفر نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه موتور گازیه غیییییژ ازش جلو زد! دیگه پاک قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!! طرف کم میاره، راهنما میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده بزنه کنار. خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟! 

موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله ... داداش.... خدا پدرت رو بیامرزه واستادی... آخه ... کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت

نتیجه اخلاقی

اگه می بینید بعضی ها تاکید می کنم بعضی ها، در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ایی دارند ببینید کش شلوارشان به کجای یک مدیر گیر کرده

 

 

آمادست سوار شید. حالا یا می رید یا بر می گردید

تعارف نکنید وجداناً

  • نیم نگاه
۲۳
خرداد

یکی از دوستان ما روی دست آقای «برایان تریسی» رو زده و 13 تجربه ناب برای موفق شدن در سازمانهای دولتی در .... رو کشف کرده.

در صورتی که کارمند دولت هستید حتما از این تجربیات استفاده کنید:

1 در یک سیستم دولتی؛ سعی کنید «لال بودن» را تمرین کنید! این تمرین در میزان عزیز بودن شما بسیار موثر است.

2 در یک سیستم دولتی؛ هیچگاه کارمندان را با یکدیگر مقایسه نکنید؛ چون قطعا شاهد تبعیض خواهید بود.

3 در یک سیستم دولتی؛ اگر مدیرتان 3 یا 4 ایراد دارد انتظار رفتنش را نکشید، چون قطعا نفر بعدی او 43 ایراد دارد!

4 در یک سیستم دولتی؛ می توانید با کارهای کم و کوچک، محبوبیت فراوانی به دست آورید؛ فقط کافی است «زبان» خود را تقویت کنید!

5 در یک سیستم دولتی؛ ممکن است که هر چه بیشتر کار کنید، بیشتر خوار و خفیف باشید.

6 در یک سیستم دولتی؛ با اشکالات سازمانتان بسازید و هرگز آنها را با مدیرتان در میان نگذارید؛ درغیر این صورت یک مشکل دیگر به سازمان اضافه می شود. آن مشکل، شما هستید!

7 در یک سیستم دولتی؛ اشتباهات یک مدیر را هیچگاه به مدیر دیگر نگویید؛ در غیر اینصورت بجای یک مدیر، دو مدیر در مقابل شما موضع گیری خواهند کرد.

8 در یک سیستم دولتی؛ با انجام کارهای مختلف و فعالیتهای به موقع، نظم شما تشخیص داده نمی شود؛ بلکه برای این کار راههای ساده تری هم هست. مثلا فقط کافیست همیشه میز کارتان را منظم نگه دارید!

9 در یک سیستم دولتی؛ اضافه بر کارهای معمول کار اضافه ای انجام ندهید؛ در غیر اینصورت انتظار پاداش بیشتری نیز نداشته باشید.

10 در یک سیستم دولتی؛ همیشه حرفها (فرمایشات) مدیرتان را تایید کنید، حتی اگر از نظر او «ماست، سیاه باشد!»

11 در یک سیستم دولتی؛ تنها کاری که واجب است سریع انجام دهید، کاری است که مدیر شما شخصا از شما خواسته است.

12 در یک سیستم دولتی؛ تنها انگیزه ای که می تواند شما را وادار به کار کند «کسب روزی حلال» است.

13 در یک سیستم دولتی؛ آسه برو، آسه بیا، که گربه شاخت نزنه؛ مگر اینکه با گربه نسبتی داشته باشید.


  • نیم نگاه
۲۳
خرداد
می گویند روزی مردی گندم بار الاغ خود کرد و به درخانۀ بهلول که رسید، پای الاغ لنگید و الاغ زمین خورد و بار بر زمین ماند. مرد درخانۀ بهلول را زد و از او خواست که الاغش را به امانت به او واگذارد تا بار بر زمین نماند. بهلول با خود عهد کرده بود که الاغ خود را به کسی به امانت ندهد. چون پیش تر خیانت دیده بود در امانت ، یا برفرض از الاغش بار زیاد کشیده بودند. گفت: الاغ ندارم و در همان لحظه صدای عرعر الاغش از طویله آمد. مرد گفت: صدای عرعر الاغت را مگر نمی شنوی که چنین دروغ می گوئی؟ بهلول گفت: رفیق! ما پنجاه سال است که همدیگر را می شناسیم . توبه حرف من گوش نمیدهی .به صدای عرعرالاغم گوش میدهی احمق!!


حالا ما حرف چه کسی را قبول کنیم رفیق پنجاه ساله یا ...؟!!!

البرادعی در کتابش: " پس از 3 توافق سه کشور اروپایی و ایران ( سعد آباد تهران – بروکسل – پاریس ) نه تنها پیشنهاد سه کشور اروپایی ناچیز بود ، بلکه لحن توهین آمیزی داشت و میشود آن را متکبرانه قلمداد نمود ، این طرح تا جایی پیش میرفت که قول میداد اروپایی ها با تعطیلی مراکز هسته ای ایران ، متخصصان بیکار شده را تحت پوشش قرار خواهند داد "

روحانی در کتابش:  " اگر نگوییم هیچ ، اما ایران مابه ازای بسیار اندکی را دریافت میکند ، بارها اقدامات اعتمادساز خود را افزایش داده و تنها در ازای آن با قولهای انجام نشده و درخواستهای بیشتر روبرو گردیده است "



  • نیم نگاه
۲۶
ارديبهشت

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ,,, او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد ,,,
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم ,,, و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,,,
پدر با عصبانیت گفت:"آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب قرآن گفته شده میگویم" از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم ,,, شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا ,,,
پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),,,
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,,,
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,,,
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: "چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود ,,, و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."

هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.....
  • نیم نگاه
۰۹
ارديبهشت

بیزینس چیست ؟؟

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

اظهار نظر یک اصفهانی وقتی دوچرخه ایی زین (صندلی) نداشته باشد ..!



لازمه گاهی تلفن رو برداری، شماره کسی رو که مدتها باش قهر بودی رو بگیری، گوشی رو که برداشت، فحش بدی، مبادا یادش رفته باشه قهرید 




از سوسک میترسی؟

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

سوکس هم ترس داره آخه ؟؟؟؟

.

آخه شما تو شکم سوسک جا میشی؟:)))))))))))))

نه جامیشی؟

نه خب بگو میخام بدونم !!!!!!!!!!!!!!!!!!:|




همیشه دستان همسرتان را در دست بگیرید چون

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.


اگه رهاش کنید میره خرید(:


چرا سکه ۲۵ تومنی گرون نمی شه؟

این همه با خون دل قلک پر کردما



دخترم 3 سالش بود.گفتم بابایی اگه غذاتو بخوری این بسته پاستیل بهت جایزه میدم میگه بابایی جون نمیشه پاستیل بخورم بعد جایزش غذا بخورم.

من :))))))

مامانش:))))))))

پاستیل:


  • نیم نگاه
۰۵
ارديبهشت

       
 ما  به مردها گفتیم: می خواهیم مثل شما باشیم. مردها گفتند: حالا که این قدر اصرارمی کنید، قبول ! و ما نفهمیدیم چه شد که مردها ناگهان این قدر مهربان شدند وقتی به خود آمدیم، عین آن ها شده بودیم. کیف چرمی یا سامسونت داشتیم و اوراقی که باید به آنها رسیدگی می کردیم و دسته چک و حساب کتاب هایی که مهم بودند.. با رئیس دعوایمان می شد و اخم و تَخم اش را می آوردیم خانه سر بچه ها خالی می کردیم. ماشین ما هم خراب می شد، قسط وام های ما هم دیر می شد.. دیگر با هم مو نمی زدیم. آن ها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختی های بی پایان یک مرد را بخشیده بودند. همة کارهایمان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خدای من! سلاح نفیس اجدادی که نسل به نسل به ما رسیده بود، در جیب هایمان نبود. شمشیر دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره ای؟ چاقوی غلاف فلزی؟ نه! ما پنبه ای که با آن سر مردها را می بریدیم، گم کرده بودیم.. همان ارثیه ای که هر مادری به دخترش می داد و خیالش جمع بود تا این هست، سر مردش سوار است. آن گلولة الیافی لطیفی که قدیمی ها به اش می گفتند عشق، یک جایی توی راه از دستمان افتاده بود. یا اگر به تئوری توطئه معتقد باشیم، مردها با سیاست درهای باز نابودش کرده بودند. حالا ما و مردها روبه روی هم بودیم. در دوئلی ناجوانمردانه و مهارتی که با آن مردهای تنومند را به زانو درمی آوردیم، در عضله های روحمان جاری نبود. سال ها بود حسودی شان می شد. چشم نداشتند ببینند فقط ما می توانیم با ذوقی کودکانه به چیزهای کوچک عشق بورزیم. فقط و فقط ما بودیم که بلد بودیم در معامله ای که پایاپای نبود، شرکت کنیم. می توانستیم بدهیم و نگیریم. ببخشیم و از خودِ بخشیدن کیف کنیم. بی حساب و کتاب دوست بداریم. در هستی، عناصر ریزی بودند که مردها با چشم مسلح هم نمی دیدند و ما می دیدیم. زنانگی فقط مهارت آراستن و فریفتن نبود و آن قدیم ها بعضی از ما این را می دانستیم. مادربزرگ من زیبایی زن بودن را می دانست.مادربزرگ می گفت کار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت باید بروند. راه میان بری بود که زن ها آدرسش را داشتند و یک راست می رفت نزدیک خدا. شاید این آدرس را هم همراه سلاح قدیمی مان گم کردیم. به هر حال، ما الان اینجاییم و داریم از خوشبختی خفه می شویم. رئیس شرکت به ما بن فروشگاه سپه داده و ما خیلی احساس شخصیت می کنیم. ده تا نایلون پر از روغن و شامپو و وایتکس و شیشه شور و کنسرو و رب و ماکارونی خریده ایم و داریم به زحمت نایلون ها را می بریم و با بقیة همکارهای شرکت که آن ها هم بن داشته اند و خوشبختی، داریم غیبت رئیس کارگزینی را می کنیم و ادای منشی قسمت بایگانی را درمی آوریم و بلندبلند می خندیم و بارهایمان را می کشیم سمت خانه. چقدر مادربزرگ بدبخت بود که در آن خانه می شست و می پخت. حیف که زنده نماند ببیند ما به چه آزادی شیرینی دست یافتیم. ما چقدر رشد کردیم.  افتخارآمیز است که ما الان، هم راننده اتوبوس هستیم هم ترشی می اندازیم. مهندس معدن هستیم و مربای انجیرمان هم حرف ندارد. هورا ما هر روز تواناتر می شویم. مردها مهارت جمع بستن ما را خیلی تجلیل می کنند. ما می توانیم همه کار را با همه کار انجام دهیم. وقتی مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ایستاده توی اتوبوس حفظ کنند، مابا یک دست دست بچه را می گیریم با دست دیگر خریدها را، گوشی موبایل بین گردن و شانه، کارهای اداره را راست و ریس می کنیم. افتخارآمیز است. دستاورد بزرگی است این که مثل هم شده ایم. فقط معلوم نیست به چه دلیل گنگی، یکی مان شب توی رختخواب مثل کنده ای چوب راحت می خوابد و آن یکی مدام غلت می زند، چون دست و پاهایش درد می کنند. چون صورت اشک آلود بچه ای می آید پیش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توی مهد کودک... همه رفته اند، سرایدار مجبور شده بعد از رفتن مربی ها او را ببرد پیش بچه های خودش. نیمة گمشده شب ها خواب ندارد. می افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نیمة دیگری ندارد. زن گیج و خسته تا صبح بین کسی که شده و کسی که بود، دست و پا می زند.  مادربزرگ سنت زده و عقب افتادة من کجا می توانست شکوه این پیروزی مدرن را درک کند؟    

متن خیلی خوبی بود. اما یه انتقادهای خیلی کوچکی، به بعضی از قسمتهایش دارم.

با کار کردن زنان مخالف نیستم اما اگر جلوی "زن" بودنشان را بگیرد چرا؛ هستم

                        
  • نیم نگاه
۲۹
فروردين

ﺭﻓﯿﻘﻤﻮﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻪ: ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟

ﮔﻔﺘﻪ:ﻧﻪ ﻓﻌﻼ ﺩﺍﺭﻡ ﻟﯿﺴﺎﻧﺴﻤﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ

ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﮔﻔﺘﻪ:

ﺗﻮ ﺑﺪﺭﺩ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﯼ ﻣﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ

ﺷﻮﻧﺶ ﮐﻠﯽ ﮔﺮﺩﻭ ﺧﺎﮎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻪ !!..

ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻪ: ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﻓﻐﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻨﺎﯾﯽ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻓﮑﺮ

ﮐﻨﻢ ﺑﺪﺭﺩﺗﻮﻥ ﺑﺨﻮﺭﻩ ! :|


  • نیم نگاه
۲۷
فروردين

اگر موهای سر خانمت رو ببینند چی میشه؟

خبرنامه دانشجویان ایران:شخصی تعریف می کند: روزی همراه همسر در پارک محله قدم می زدم جوانی با همسرش در حال عبور بود . وقتی که به ما رسید برای مسخره پرسید: چرا همسرت با حجاب است؟ موهای سرش رو ببینند چی میشه؟ من که سعی می کردم خونسرد باشم، گفتم: میدانی فرق بین زن با حجاب و بی حجاب چیه؟ گفت: چیه؟ گفتم: اتومبیل شخصی با تاکسی چه فرقی داره؟

پاسخ داد: تاکسی برای استفاده ی عموم است و اتومبیل شخصی برای استفاده شخصی. گفتم: زن بی حجاب و زن پوشیده هم اینگونه است زن بی حجاب همگانی است، مردم به او و به زیبائی هایش نگاه می کنند و لذت می برند و … بنابراین، چنین زنی مانند تاکسی است. اما زن با حجاب فقط اختصاص به همسرش دارد. دیگران او را نمی بینند و صورت و زیبائی هایش در برابر چشمهای خائن قرار نمی گیرد. و نزد همسرش محبوب است چون میداند که وی تنها اختصاص به او دارد، و ….. جوان بسیار ناراحت شده گفت: من خواستم مسخره کنم ولی شما مرا نصیحت کردید و … من تحمل ندارم همسرم مانند تاکسی همگانی، مورد استفاده ی عموم باشد و …


  • نیم نگاه
۲۶
فروردين



یه جا خوندم


اولین بار که تو عمرم تقلب کردم ؛
سال اول ابتدایی ؛
امتحان ریاضی:
پیس پیس (خطاب به جلوییم)
گردی عدد ۹ سمت چپشه یا راستش؟
جلوییم: چپ! من :
چپ کدوم طرفه؟!
… همچین اسکلایی بودیم ما !
  • نیم نگاه